جملات زیبای کتاب مادران: شهیدان آقاجانلو به روایت مادر | طاقچه
تصویر جلد کتاب مادران: شهیدان آقاجانلو به روایت مادر

بریده‌هایی از کتاب مادران: شهیدان آقاجانلو به روایت مادر

امتیاز
۵.۰از ۲ رأی
۵٫۰
(۲)
گاهی اوقات دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود. می‌روم سر قبرشان. سلام می‌کنم و می‌نشینم. انگار روبرویم نشسته‌اند و نگاهم می‌کنند. شروع می‌کنم به دردِدل کردن. قبرشان را می‌شویم و گل می‌گذارم. بعد هم خداحافظی می‌کنم و برمی‌گردم. روحیه‌ام عوض می‌شود و سرحال می‌آیم. شب‌های جمعه برایشان حمد و سوره می‌خوانم و خیرات می‌دهم. بعضی وقت‌ها که می‌روم، می‌بینم بعضی‌ها روی قبرشان دانه پاشیده‌اند. یک‌بار از یکی پرسیدم «قضیه این دانه‌ها چیه که می‌آورید این‌جا می‌ریزید؟» گفت «نذر می‌کنیم برای شهدا. حاجت‌مان را که می‌گیریم می‌آوریم، می‌ریزیم این‌جا برای پرنده‌ها.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
اصغر هر کجا کار بود می‌رفت. از شاگردی و خمیر زنی گرفته تا ایستادن پای دَخل و ترازو. اما بعضی‌ اوقات شانس نمی‌آورد و بیرونش می‌کردند. آن‌وقت دست از پا درازتر می‌آمد و می‌نشست ورِ دلِ من. من باید از پول‌هایی که درمی‌آورد، پس‌انداز می‌کردم تا وقت بیکاری‌اش لنگ نمانیم. گاهی اوقات تهِ سفره‌یمان تا چند روز یک تکه نان خشک بود. من به او تعارف می‌کردم و او به من. هر دویمان گرسنه می‌خوابیدیم. اما آن‌قدر غرور داشتیم که هیچ‌کس نمی‌فهمید.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
جهانگیر به من می‌گفت تو امیر را خوب نمی‌زنی آدم شود. ولی این‌طور نبود، اتفاقاً گاهی اوقات خیلی بد امیر را کتک می‌زدم. جوری که حتی خودم هم دلم برایش می‌سوخت.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
نیم ساعت نشده مجید برگشت و گفت «دست امیر شکسته.» هم هول شده بودم و هم حرصم گرفته بود. گفتم «ای بابا! مَردم هنوز از خواب پا نشدن. چه جوری دستشو شکست آخه؟» مجید تعریف کرد «رفته بود بالای دیوار بپره روی الاغ که الاغه جاخالی می‌ده. امیرم می‌افته زمین.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
نمی‌گذاشت پیراهنش را دربیاورم. شروع کرد به جیغ و داد که پرستار آمد. پیراهنش را در آورد و سریع گچ گرفتند. آن شب را بیمارستان ماند. نمی‌توانستم بقیه‌ی بچه‌ها را شب تنها بگذارم. مجبور بودم بیایم خانه ولی دلم شور می‌زد. سپردمش به پیرمردی که در اتاقش بود. پیرمرد خوابش برده بود. امیر هم رفته بود طبقه‌ی بالا تلویزیون تماشا کرده بود، انگار نه انگار که توی بیمارستان تنها مانده.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دکتر معاینه‌اش کرد و ‌گفت «سرخک گرفته و سرما خورده. مریضی مونده به تنش. باید بستری بشه تا سرخک از تنش بریزه بیرون.» محرم بود. بردمش خانه، خیلی گریه کردم. بلند شدم بچه را بردم بیست متری جوادیه، هیئت زنجانی‌ها. دسته‌‌ی عزاداری که راه افتاد، بردمش وسط دسته. نذر کردم اگر خوب شود و کارش به بستری نکشد، او را سقا کنم. آوردمش خانه و خواباندمش زیر کرسی. دو ساعت بعد دیدم تمام بدنش قرمز شده؛ دانه‌های سرخک زده بود بیرون. به چشمِ من خیلی قشنگ بود. دوست داشتم بنشینم و تماشایش کنم. سال بعد سقایش کردم.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
از مریضی بچه‌ها شکایتی نداشتم. بالاخره هر مریضی دوایی دارد، اما از اینکه راه خلاف بروند یا گناه کنند، می‌ترسیدم. خانه‌ی قلعه‌مرغی که بودیم، کوچه‌یمان پر از خلاف‌کار بود. همسایه‌ی طبقه‌ی بالا معتاد بود. خانه‌ی کنارمان یک قاچاق‌فروش زندگی می‌کرد. بچه‌ها بزرگ شده بودند و نمی‌شد آن‌ها را در خانه نگه داشت؛
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
بچه‌ها با آقام دوست بودند. آقام بهشان نماز و قرآن یاد می‌داد. صبحِ سحر ردیفشان می‌کرد کنار حوض، وضو می‌گرفتند و نماز می‌خواندند. همسایه‌ها همیشه می‌گفتند: «ما کِیف می‌کنیم این بچه‌ها را می‌بینیم که نماز می‌خوانند.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
به‌خاطر دندانش که باد کرده بود به‌ او می‌گفتند کوفته. حرصش می‌گرفت. یک‌بار آمد خانه به مادرم گفت «ببین بچه‌های برادرت رفته‌اند به مغازه‌دار گفته‌اند اسم من کوفته است.» مادرم بنده‌ی خدا رفت به مغازه‌دار گفت «آقا، چرا به بچه این‌جوری گفتی؟ این دندونش باد کرده این‌جوری شده.» چند سال بعد، وقتی مجید می‌رفت جبهه به شوخی به‌ پسردایی‌ام می‌گفت «ببین اگه من شهید شدم، بنویسید کوفته‌ی شهید.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم چطور از دو تا پیرزن در خانه نگه‌داری می‌کردم. شش تا بچه‌ی قد و نیم‌قد داشتم، آن‌وقت افطار خورده و نخورده، با چهار تا بچه‌ می‌رفتم مهدیه دعای کمیل و صبح فردایش می‌رفتم نماز جمعه؟ نمی‌دانم چه قدرتی بود که کمکم می‌کرد.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
یک‌روز دیدم سر کار نرفت. روز دوم هم نرفت. روز سوم هم. آقایش گفت «مجید جان نمی‌ری سر کار؟ من بدهکارم. نمی‌شه که.» مجید، یک نگاه عاقلانه‌ای به آقایش کرد و گفت «وا! مگه بدهی‌ات رو من باید بدم؟ خدا می‌ده. من کی‌باشم که برم سر کار یا نرم.» آقایش گفت «آخه چرا نمی‌ری سرِ کار؟» برگشت گفت «آقا یه نفر اگه خدا رو فحش بده تو می‌ری پیشش کار کنی؟» آقایش گفت «نه». دیگر چیزی نگفت. ولی دوستش آن‌قدر آمد دنبالش تا بالاخره دوباره او را بُرد سر کار.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
امیر و مجید و صادق که با هم جبهه بودند، چند تا خانم از پایگاه آمدند خانه‌ی ما برای احوال‌پرسی؛ به من گفتند‌ «ناراحت نیستی سه تا از بچه‌هات رفتن جبهه.» من گفتم «نه... برای چی ناراحت باشم؟ تازه ناراحتم که خودم نمی‌تونم برم. چون مادرشوهرم مریضه و نگه‌داری اون ثوابش بیش‌تره.» به من می‌گفتند «بیا برو پیش رهبر.» من می‌گفتم «مگه من چی‌کار کردم که برم پیش رهبر؟ من یک‌روز هم جهاد نکردم، یک‌روز هم برای پشتیبانی نرفتم.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
صبح زود داشتم خانه را جارو می‌کردم که دیدم یک نفر پاهایش را جلوی من به زمین چسباند. پوتین پایش بود، سرم را بلند کردم و دیدم امیر است. خوشحال شدم ولی بلافاصله گفتم «مادرت بمیره آخه چرا اومدی؟ مگه امام نگفته جبهه‌ها رو خالی نذارید؟» مادرم به من طعنه می‌زد که دلم از سنگ است. امیر نگاهی بهم کرد و گفت «چهار روز بهم تشویقی دادن، می‌خوان ببرنمون قم، زیارت. برمی‌گردم بابا.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
خانه‌ی حُسنیه خانم خودش یک پایگاه بسیج بود. صادق، امیر، مجید و همه‌ی بچه‌های پایگاه چمران پسران او بودند.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دیدم با لباس فرم سپاه آن بالا ایستاده. سلام کرد... سر تا پایش را برانداز کردم و صلوات فرستادم. گریه‌ام گرفته بود، رفتم بالا، اول لباس و بعد هم خودش را بوسیدم؛ گفتم «مامان می‌دونی این لباس از کی مونده؟ از امام حسین. باید مثل امام حسین کار کنی.» گفت «ان‌شاءالله مامان.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
یک‌بار دوست صادق آمده بود خانه‌یمان. امیر را دیده بود، از صادق پرسیده بود «این کیه خونه‌تون؟» صادق هم گفته بود که برادرم است، گفته بود «شوخی نکن... نمی‌دونی این تو جبهه چه‌جوریه. من می‌ترسیدم یه جا جلو برم، نمی‌دونی این چطوری می‌رفت. همه کار می‌کنه، تحمل همه چی رو داره.» بچه‌های دیگر هم که می‌دیدم می‌گفتند «کار سخت جبهه رو امیر می‌گیره و فقط اون آماده می‌شه.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
می‌گفتم «من که پیش خدا آبرویی ندارم، ولی ازش خواستم هر کدام از بچه‌هایم را که بیش‌تر دوست دارد در راه انقلاب قربانی کنم. ولی امیر را ندهم، امیر خیلی حزب‌اللهی است.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
به دوست معلمش گفته بود وصیت‌نامه‌اش را کجا گذاشته. گفته بود مادرم می‌داند کدام عکس را دوست دارم برای حجله‌ام چاپ کنند. راست می‌گفت. یک‌روز آمد خانه و یک کاغذ داد دست من و گفت «امانت است.» کنجکاو نشدم ببینم چیست. اخلاقش را ندارم. ولی داوود، پسر کوچکم، آمد گفت‌ «مامان لای کاغذ عکس خودش است.» بهترین عکسی بود که تا آن‌موقع گرفته بود. نه خجالتی و نه پررو. مثل آقاها... قربانش بروم، متین و موقر.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
روزی که امیر شهید شد، خوابش را دیدم. فقط چند ماه بود که از دربه‌دری و مستأجری راحت شده بودیم. طبقه‌ی اول هنوز کامل نشده بود. چند روز مانده بود به عید و من خانه‌ی خاکی نصفه‌و‌نیمه را تر و تمیز می‌کردم تا برای عید خیلی توی ذوق نزند. همین‌طور برای خودم مشغول بشور و بساب بودم که انگار کسی به من گفت «زیاد زحمت نکش، خانه‌ات به هم می‌ریزد. امیر شهید شد.» انگار یک نفر زد پشت دستم و این را گفت.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
برگشتم دیدم زیرزمین شده پر از آدم. همه فامیل‌های اصغر بودند. یک ضبط گذاشته بودند دم در که قرآنش می‌خواند. شوکه شدم که چرا اصغر چیزی به من نگفته بود؟ حالا چطور می‌رفتم توی خانه؟ فامیل‌هایش برایم دست می‌گرفتند. «مادره پسرش مرده، اون‌وقت رفته نشسته پاتختی.» شهید هم نمی‌گفتند. امان از دست بعضی زن‌ها، زود قهر می‌کنند، زود حرف درست می‌کنند. بالاخره رفتم نشستم بین‌شان. من به حرف‌های آن‌ها کاری نداشتم، افتخار می‌کردم که پسرم شهید شده. مهم برایم این بود که پسرم از کارم راضی باشد نه آن‌ها.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دیدم صادق ظهر آمد خانه و به من گفت «مامان کی اومده خونه؟» گفتم‌ «هیچ‌کس» گفت «اگه امیر شهید بشه، چی‌کار می‌کنی؟» گفتم «شکر خدا. چی‌‌کار کنم؟ امیر بالاخره دیر یا زود شهید می‌شه. یعنی شما می‌گید امیر شهید نمی‌شه؟»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
مجید را در پادگان دیدم. لباس خاکی تنش بود، اورکتش را هم روی دوشش انداخته و ایستاده بود. به نظرم خیلی زیبا آمد. خنده‌هایش مثل همیشه نبود. یک لحظه به زبانم آمد و به صادق گفتم «مجید شهید می‌شه. می‌بینی چقدر خوشگل شده؟»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
شیرینی گرفته بودم و بین رزمنده‌ها تقسیم می‌کردم. تقی‌پور دوست مجید بود. مادرش بنده‌ی خدا ناراحتی قلبی داشت. برای اعزام نیامده بود. بعدها به مادرش گفته بود «مادر به این حُسنیه خانم می‌گن. به تو می‌گیم اعزام، غش می‌کنی، می‌افتی. اما اون می‌آد شیرینی پخش می‌کنه.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
گفتم «شما فقط بگو چرا نمی‌شه؟» گفت «مجید تازه شهید شده. صادق هم می‌خواد بره.» گفتم «صادق کفیل خودشه ولی من کفیل حبیبم. اول خدا، دوم من. الآن چند روزه حبیب غذا نخورده. می‌گه اگه نرم خودمو پرت می‌کنم جلوی ماشین. مگه هر کی بره شهید می‌شه، اگه از شهادت می‌ترسیدیم که این همه شهید نمی‌دادیم.» این را که گفتم زدند زیر گریه. هر کس رد می‌شد می‌پرسید این خانم کیه؟ من همین طور حرف می‌زدم. از حضرت زینب گفتم. از امام حسین (ع)
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
دیدم یک نفر وسط هال خوابیده و روی صورتش چادر انداخته. خوشحال شدم. گفتم «حبیب آمده؟» مادرم گفت «نه. حمیده. حبیب کجا بود؟» نشستم و رویش را کنار زدم. بوی عطری داشت که آدم را مست می‌کرد. زدم زیر گریه. گفتم «این امیره که اومده. حبیب نیست. من دیگه نمی‌ذارم بِره. این بِره شهید می‌شه». آن‌قدر بوسیدمش که بیدار شد. بلند شد نشست.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
آن‌روز نماز جمعه رفته بودم، آقای خامنه‌ای خطبه خواند. شب تلویزیون چند بار خطبه‌ها را نشان داد. فامیل ما گفت «چند بار اینو نشون می‌دن؟ هر شبکه‌ای می‌زنیم نشون می‌ده. شاید ما نخواستیم ببینیم. ببینی چه پولی برای نماز جمعه می‌گیره؟!» من ناراحت شدم. بلند شدم با چادر سفید از خانه‌یشان رفتم بیرون. مادرم آمد دنبالم، گفت «دختر بَده. بیا بشین.» من خیلی عصبانی بودم. به او هم توپیدم. یک کوچه بالاتر، صاحب‌خانه آمد دنبالم و گفت «بابا من اشتباه کردم. بیا آبروی منو نبر.» گفتم «نه شما خون بچه‌های منو لگد کردین. من به‌خاطر یه لقمه نون تو ایمانمو نمی‌فروشم.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
آقای بچه‌ها آمد بالای سرم. دعا می‌خواندم. گفت «بسه دیگه. پاشو.» گفتم «چی شده؟» گفت «من اون‌موقع گفتم‌ها. سه تا قاب دادی درست کردن، عکس حبیب رو هم باید بزنی.» گفتم «مگه حبیب شهید شده؟ مگه آوردنش؟» سرش را تکان داد. اولین جمله‌ای که گفتم این بود «قربون حبیب برم. دیگه از خانواده‌های سه تا شهید خجالت نمی‌کشم.» فهمیدم آن خوابی که دیدم چه تعبیری داشت. آن خانم چادر سفید، حضرت زهرا بود که حبیب را از من می‌گرفت.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
جنازه را آوردند بیرون. نشستم با او حرف زدم، ولی گریه نمی‌کردم. به آقایی که آن‌جا بود گفتم «غیر از برادرش کسی حق نداره اونو ببینه». صورتش سوخته بود. بدنش خرد شده بود. دوست نداشتم خانواده‌ی اصغر او را ببینند. با من دعوا می‌کردند که تو این‌ها را می‌فرستی. جنازه را آوردند از جلوی معراج تشییع کردیم. به گوش خودم می‌شنیدیم که می‌گفتند «این مادرشونه. قرص بهش دادن. حواسش نیست.» جلوی جمعیت شعار می‌دادم. «این گل پرپر شده، هدیه به رهبر شده؛ مرگ بر آمریکا؛ مرگ بر ضد ولایت فقیه.»
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
از معراج که آمدیم خانه، تنها بودم. یک گوشه نشستم و با خودم گفتم «حبیب این قدر برات گریه می‌کنم که چشمام سفید بشه... من گفتم حبیبم نباید از قلم بیفته.» مرتب با خودم تکرار می‌کردم. به حبیب قول دادم تا آخر عمر برایش گریه کنم. برای حبیب سیاه نپوشیدم. می‌گفتم امام ناراحت می‌شود. با همان لباس رنگی در مراسمش بودم.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳
من پسرهایم را دوست داشتم. خیلی زیاد. ولی نمی‌دانم شاید خدا را بیش‌تر دوست داشتم. برای همین بود که وقتی خبر شهادت آن‌ها را می‌شنیدم، می‌توانستم خودم را نگه دارم و بی‌تابی نکنم. من که نمی‌توانستم جهاد کنم. آن‌ها را می‌فرستم. خودشان می‌خواستند بروند. خدا می‌داند که اگر به دلم بود، دوست نداشتم خط مقدم بروند. ولی حرف امام را نمی‌شد زمین گذاشت. من حتی یک‌بار نتوانستم برای کمک به جبهه کاری کنم. از دو تا پیرزن در خانه نگه‌داری می‌کردم که یکی از آن‌ها فلج بود. دستم بسته بود. خودم را شرمنده‌ی انقلاب می‌دانستم. هنوز هم می‌دانم. من هیچ کاری برای انقلاب نکرده‌ام.
کاربر ۵۵۳۳۶۲۳

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۸۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان