بیشتر و بیشتر، تندتر و تندتر کتاب میخواندم. طوری کتاب میخواندم که انگار زندگیام به آن بستگی داشت. کتاب خواندن تنها استعدادم بود، اگر به من میگفتند حق ندارم کتاب بخوانم، حتماً سکته میکردم و میمردم.
M
مدت طولانی منتظر ماندیم و مسافران پرواز شیکاگو را تماشا میکردیم که از درهای فرودگاه رد میشدند. عجیب است که به چهرهٔ آدمها یکی پس از دیگری نگاه کنی و بهمحض اینکه ببینی مادرت نیستند، آنها را کنار بزنی انگار که آنها هیچکس نیستند. در صورتی که برای کسانی که انتظارشان را میکشند، مرکز دنیا هستند و مادر توست که برای آنها هیچکس است.
M
زمان حال، لحظهای واقعی از زندگی واقعی توئه! کاملاً مزهمزهاش کن و ازش لذت ببر! این
AS4438