بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تهوع | طاقچه
تصویر جلد کتاب تهوع

بریده‌هایی از کتاب تهوع

نویسنده:ژان پل سارتر
انتشارات:انتشارات جامی
امتیاز:
۳.۵از ۱۴ رأی
۳٫۵
(۱۴)
کنار بخاری به زحمت در حال هضم غذایم هستم. پیشاپیش می‌دانم که روزم به هدر رفته است؛ هیچ کار به دردبخوری نخواهم کرد، شاید مگر پس از تاریک شدن هوا.
parissa
گذشته، زینت کسانی است که گذشته‌ای دارند.
parissa
«او انسانی است بدون اهمیت اجتماعی اوفقط و فقط یک فرد است»
آســاره
خانم‌های واقعی قیمت اجناس را نمی‌دانند، از خل بازی‌های مؤدبانه خوششان می‌آید. چشمانشان گل‌های زیبا و معصومی را می‌مانند، گل‌های گلخانه‌ای.
parissa
تصور نمی‌کنم «بتوان تنهایی را با کسی شریک شد»
Melika
چقدر دلم می‌خواهد بخوابم. خیلی از ساعت خوابم گذشته است. نیاز به یک شب آرام دارم، فقط یک شب. بعد تمام این قضایا جاروب خواهند شد.
.
فکر می‌کنم شباهت یک روز با روز دیگر به خاطر تنبلی دنیاست.
آیلین :):
بهتر است، وقایع روز به روز نوشته شوند و برای فهم واضح و روشن آن‌ها دفتر یادداشت‌های روزانه داشت. نباید از تغییرات و وقایع پیش پا افتاده، هر قدر هم که ناچیز باشند از قلم بیفتند. به ویژه باید همه چیز را طبقه‌بندی کرد. باید گفت که من در این لحظه، چگونه به این میز، به این خیابان، به مردم و کیسه توتونم نگاه می‌کنم، چون این‌ها تغییر کرده‌اند.
آســاره
این پیرزن لجم را درآورده است. سرسختانه، با آن چشمان گمشده‌اش یورتمه می‌رود. گاه وحشتزده می‌ایستد، گویی خطری پنهان او را لمس کرده است. اکنون، زیر پنجره من است. باد دامنش را به زانوهایش چسبانده است. می‌ایستد، روسری‌اش را مرتب می‌کند، دستانش می‌لرزند. دوباره راه می‌افتد: اکنون پشتش را می‌بینم. خر خاکی پیر! به نظرم می‌خواهد به سمت راست، یعنی به سمت بلوار نوار بپیچد. باید صد متری برود. این طور که او راه می‌رود، ده دقیقه‌ای طول می‌کشد، ده دقیقه‌ای که، من با پیشانی چسبیده به شیشه، باید همین طور بمانم و نگاهش کنم. بیست بار می‌ایستد و باز راه می‌افتد و باز می‌ایستد...
parissa
خاطراتم مانند سکه‌هایی در کیسه شیطان است: وقتی کیسه باز شود، چیزی جز برگ‌هایی خشکیده در آن نمی‌یابند.
parissa
خسته از نفرت وجود داشتن. می‌دود. چه امیدی دارد؟
م.
هر موجودی بی‌دلیل و ناخواسته متولد می‌شود، با ضعف زندگی‌اش را امتداد می‌دهد و با حادثه‌ای می‌میرد.
م.
روی تمام چیزهایی که من دوستشان دارم، روی زنگار شیروانی کارگاه ساختمانی، روی تخته‌های پوسیده طارمی‌ها، یک نور ناچیز و منطقی افتاده است. نوری شبیه نگاهی که انسان پس از یک شب بی‌خوابی روی تصمیمات با شوق گرفته شده در شب قبل یا روی صفحاتی که بدون خط‌خوردگی و اصلاح نوشته است، می‌اندازد.
parissa
گاه، ناگهان آدم‌هایی ظاهر می‌شوند که حرفی می‌زنند و می‌روند و انسان در حکایاتی بی سر و ته غرق می‌شود؛
Giti Nava
زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
parissa
اگر اشتباه نکرده باشم و از تمام نشانه‌هایی که روی هم انباشته می‌شوند، مقدمات دگرگونی جدیدی در زندگی من خبر می‌دهند، خب معلوم است که می‌ترسم. نه از این جهت که زندگی‌ام پربار و ارزشمند است، بلکه می‌ترسم به زودی چیزی پیدایش یابد و مرا در خود فرو گیردم. آن وقت کجا بروم؟ آیا بازهم باید تمام طرح‌هایم، تحقیقاتم و کتابم را رها کنم و بروم؟ و پس از چند ماه یا چند سال دیگر درمانده و شکست خورده، میان ویرانه‌های جدیدی بیدار شوم؟ تا دیر نشده باید به روشنی خود را دریابم.
Havisht
وانگهی، شاید این یک جنون آنی بوده است. چون اکنون دیگر اثری از آن نیست. احساسات مسخره آن هفته‌ام، اکنون به نظرم به کلّی خنده‌دار می‌آیند
.
روزی که برای اولین بار بوسیدمت را به یاد نداری؟ پیروزمندانه می‌گویم: ـ خیلی خوب هم به یاد دارم. در پارک کیو Kew بود، در ساحل رود تایمز. ـ ولی چیزی را که متوجه نشدی، این بود که روی گزنه‌ها نشسته بودم: پاهایم از نیش گزنه‌ها پر بود و با اندک حرکتی نیش‌های دیگری نصیبم می‌شد. خب، مقاومت و ایستادگی کافی نبود. اما آن بوسه‌ای که من می‌خواستم نثارت کنم اهمیت زیادی داشت. یک تعهد بود، یک ایثار یود، یک پیمان بود. حالا متوجه می‌شوی. که آن درد شدید بود، ولی من در چنین لحظه‌ای حق نداشتم به ران‌هایم فکر کنم. کافی نبود درد خود را نشان ندهم؛ باید درد را حس نمی‌کردم.
محمد
شور و هیجانی که سال‌ها مرا در خود غرق کرده و غلطانده بود، اکنون دیگر مرده بود و من خود را تهی احساس می‌کردم.
Hosna
من اطمینان دارم چیزی مانند خوره به جانش افتاده است که او را آهسته آهسته می‌تراشد. نه می‌تواند خود را دلداری دهد و نه می‌تواند خود را به دست بدبختی‌هایش بسپارد؛
Giti Nava
از ترک کردن او ناراحت نیستم، از بازگشت به انزوایم خیلی وحشت دارم.
محمد
مردان مجرد، مهندسان نوپا و بعضی کارمندان که غذایشان را هول هولکی در پانسیون‌های خانوادگی که آن‌ها را «بوفه» خودشان می‌دانند، می‌خورند و چون احتیاج به کمی تجمل دارند، پس از صرف غذایشان به این جا می‌آیند، قهوه‌ای می‌خورند و آس بازی می‌کنند
parissa
ما بچه‌ها، به شدت از او می‌ترسیدیم، چون احساس می‌کردیم مردی تنهاست.
parissa
چیزی آغاز می‌گردد تا پایان گیرد: ماجرا دستخوش تأخیر نمی‌شود و تنها مرگش به آن معنا می‌بخشد. من به سمت و سوی این مرگ که شاید مرگ من نیز باشد، بی بازگشت کشیده می‌شوم. هیچ لحظه‌ای به وجود نمی‌آید، جز برای به وجود آوردن لحظه بعدی. من با تمام وجود به هر لحظه‌ای چنگ می‌زنم. می‌دانم که تنها لحظه است که جایگزینی ندارد ـ با این حال، برای ممانعت از نابود شدنش کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کنم. آن آخرین دقیقه‌ای که ـ در لندن، در برلین ـ در آغوش این زنی که دو شب پیش با او آشنا شده‌ام ـ می‌گذرانم ـ دقیقه‌ای که به شدت دوستش دارم و زنی که نزدیک است، عاشقش شوم ـ به زودی پایان می‌یابد. و من این را می‌دانم که اگر هم‌اکنون عازم کشور دیگری شوم، دیگر هرگز نه این زن را بازخواهم یافت و نه آن شب را. پس به هر ثانیه‌ای توجه می‌کنم و می‌کوشم که عصاره‌اش را بیرون کشم، هیچ چیزی نیست که بگذرد و من درکش نکنم و برای همیشه در خود نگهش ندارم.
بهار
منشی‌ها، کارمندان، بازرگانان و کسبه که در کافه‌ها، به حرف‌های دیگران گوش می‌دهند: اینان وقتی به چهل سالگی نزدیک می‌شوند، احساس می‌کنند، از تجربیاتی که نمی‌توانند بیرون بریزند، متورم شده‌اند. خوشبختانه بچه‌هایی پس انداخته‌اند که مجبورشان کرده‌اند درجا و بدون هزینه این تجربیات را به کار ببندند. دوست دارند به ما بباورانند که گذشته‌شان هدر نرفته است، که خاطراتشان درهم فشرده شده، متراکم شده و نرم نرمک به فرزانگی و درایت بدل شده است.
Mahdy
هر موجودی بی‌دلیل و ناخواسته متولد می‌شود، با ضعف زندگی‌اش را امتداد می‌دهد و با حادثه‌ای می‌میرد.
آتیلا
او برای وجودش به من احتیاج داشت و من برای آن که وجود خود را احساس نکنم به او نیاز داشتم. من ماده خام و به عبارتی مواد اولیه را تولید می‌کردم، ماده خامی که برای فروش داشتم و نمی‌دانستم با آن چه کنم: وجود، وجود من. سهم او ارائه مواد اولیه بود. در مقابل من قرار گرفته بود و زندگی من را تصاحب می‌کرد تا زندگی خودش را ارائه دهد. من متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر در خودم وجود نداشتم، بلکه در او وجود داشتم.
Mahdy
همان قدر که نمی‌توان از انسان‌ها نفرت داشت، به همان اندازه هم نمی‌شود آن‌ها را دوست داشت.
Mahdy
فکر می‌کنم شباهت یک روز با روز دیگر به خاطر تنبلی دنیاست.
parissa
عادت ندارم آن چه بر سرم می‌آید برای خودم بازگو کنم.
لیلی مهدوی

حجم

۲۶۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

حجم

۲۶۸٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان