بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

امتیاز:
۴.۸از ۱۴۰ رأی
۴٫۸
(۱۴۰)
«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.»
F313
منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می‌تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.»
علمدار
این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
F313
«هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش‌تان. فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی‌بینید. همین‌طور نوازش‌تان می‌کنم. اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می‌کنید.»
F313
چشم‌هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت «خوبم، ولی خسته‌م. دلم می‌خواهد بمیرم.» به‌شوخی گفتم «آدمی که می‌خواهد بمیرد، نان نمی‌خرد.» خنده‌اش گرفت. گفت «یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟»
1073
به ترکش‌هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه می‌خوردم. می‌گفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
علمدار
منوچهر می‌گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.»
مهدی
گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمی‌خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه‌مان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.» منوچهر جدی شد. گفت «یک‌صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازهٔ سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشتهٔ دنیا و آخرت منی.»
simin
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می‌خورد و به‌به و چه‌چه می‌کرد. خودم رغبت نکردم بخورم.
مهدی
دوست داشتیم همهٔ لحظه‌ها کنار هم باشیم. نه برای این‌که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
f
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده‌ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.» یک‌هو صدای منوچهر رفت بالا که «خاک بر سرتان با فیلم ساختن‌تان! کدام فرمانده جنگ می‌گفت حمله کنید؟ مگر کشورگشایی بود؟ چرا همه‌چیز را ضایع می‌کنید؟...»
f
. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیش‌تر محو صدایش شدم تا حرف‌هایش. امام مثل خودمان بود؛ لهجهٔ امام، کلمات عامیانه و حرف‌های خودمانیش. می‌فهمیدم حرف‌هایش را
f
. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفتهٔ روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری‌ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری‌های منوچهر مادرزادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می‌خندید که «وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می‌گویند.» هیچ‌وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
مهدی
به سینه‌اش خیره شد. بالا و پایین نمی‌آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت «موقع بی‌هوشی روح آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد. روحش صاف صاف است.» گوشش را نزدیک لب‌های منوچهر برد که تکان می‌خورد. داشت اذان می‌گفت. تمام مدت بی‌هوشی ذکر می‌گفت.
soshiant
این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
1073
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی‌ها را ببیند. اما چطوری؟ منوچهر می‌گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.» و او همهٔ زیبایی را در منوچهر می‌دید. با او می‌خندید و با او گریه می‌کرد. با او تکرار می‌کرد «نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست» چرا این را می‌خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پُستی نداشت. پرسید. گفت «برای نفسم می‌خوانم.»
ام‌البنین
منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. اذان ظهر را که گفتند، با این‌که سِرُم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن «خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده‌ای این‌جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این‌جور مردن متنفرم.»
مهدی
تا من آرام می‌شدم، علی با صدا گریه می‌کرد. علی ساکت می‌شد، هدی گریه می‌کرد. منوچهر نوازش‌مان می‌کرد. زمزمه می‌کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی‌توانم دلداری‌تان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت «باور کنید خسته‌ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت «هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش‌تان. فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی‌بینید. همین‌طور نوازش‌تان می‌کنم. اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می‌کنید.»
Ali Vojdani
سفارش می‌کرد حتی ته‌دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده‌ها بخورند. برای این‌که چربی ته‌دیگ مریض‌شان نکند، یک پیت روغن را مثل آب‌کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته‌دیگ‌ها را توی آن خیس می‌کردم، تا چربی‌هایش برود، می‌گذاشتم برای پرنده‌ها.
a*
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می‌خورد و به‌به و چه‌چه می‌کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه‌سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن‌ها تیله‌بازی می‌کرد. قاه‌قاه می‌خندید، می‌گفت «چشمم کور، دندم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می‌خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می‌خورد
f
گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می‌زنم. کولی‌بازی درمی‌آورم. به خدا شکایت می‌کنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر می‌کنی.» چرا این‌قدر سنگدل شده بود؟
soshiant
علی می‌پرسیدم «چند تا خاله داری»؟ می‌گفت «یک لشکر». می‌پرسیدم «چند تا عمو داری؟» می‌گفت «یک لشکر.»
1073
دست روی بچه‌ها بلند نمی‌کرد. به من می‌گفت «اگر یک تلنگر به‌شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه‌ها در ذهن‌شان می‌ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می‌زد. وقتی می‌خواست غذایشان بدهد، می‌پرسید می‌خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می‌رفت و غذا را قاشق قاشق می‌گذاشت دهان‌شان.
ام‌البنین
«آدم هرچقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می‌شود. فقط چیزی که هست، ما دل‌مان را می‌سپاریم به خدا.» حرف‌هایش آن‌قدر آرامشم داد که بعد از مدت‌ها جرأت کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانهٔ خودمان.
ام‌البنین
«نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست
•سیب•
پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می‌پرسد «می‌خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می‌گوید «نه.» برای این‌که سر عقل بیاید، می‌گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می‌دهد و درس و مدرسه را می‌گذارد کنار. به من می‌گفت «تو باید درس بخوانی.» می‌نشست درس خواندنم را تماشا می‌کرد. دوست داشتیم همهٔ لحظه‌ها کنار هم باشیم. نه برای این‌که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
simin
«نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست»
monireh
منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی‌فهمم. این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
fr
اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.
فاطمه
گفتم «اگر جواب‌تان را بدهم، نمی‌گویید چقدر این دختر چشم‌انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمی‌شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید «از کِی؟» گفتم «از بیست و یک بهمن تا حالا.»
simin

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان