جملات زیبای کتاب شام در رستوران دلتنگی | طاقچه
تصویر جلد کتاب شام در رستوران دلتنگی

بریده‌هایی از کتاب شام در رستوران دلتنگی

نویسنده:آن تایلر
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز
۳.۸از ۲۱ رأی
۳٫۸
(۲۱)
«می‌ترسم اگه به کسی زیادی نزدیک بشم، اون‌وقت طرف فکر کنه پام رو از گلیمم بیش‌تر دراز کردم. می‌ترسم فکر کنن آدم فضولی‌ام یا... زیادی احساساتی‌ام، متوجهی؟ اما اگه خودم رو عقب بکشم هم اون‌وقت فکر می‌کنن اهمیت نمی‌دم. راستش رو بگم واقعاً فکر می‌کنم یه سری قوانین رو که برای دیگران بدیهیه، یادم رفته.
1976
لوک، وقتی آدم یه نفر رو از دست می‌ده، تازه همه چی براش روشن می‌شه. تازه می‌فهمی اون آدم چقدر برات مهم بوده و این‌که هیچکی دیگه نمی‌تونه شبیه اون آدم باشه، اون آدم برات جایگزین‌ناپذیر می‌شه.
Niyaz.h
تو تموم زندگی‌ام آدم‌ها می‌خواستن من رو از خودشون دور کنن. حتا بچه‌های خودم
1976
بعد اون موقع که شما بچه‌ها کوچیک بودید، من مرکز دنیای شما بودم. برای شما من همه‌چیز بودم. مدام می‌گفتید ’مامان این، مامان اون،‘ یا ’مامان کجاست؟‘ ’مامان کجا رفته؟‘ یا همون لحظه که از مدرسه برمی‌گشتید داد می‌زدید ’مامان؟ خونه‌ای؟‘ این انصاف نیست کودی. اصلاً انصاف نیست. حالا که پیر شدم هیچ‌کس من رو نمی‌بینه، انگار من یه غریبه‌ام. به نظرم خیلی غیرمنصفانه است کودی.
zahra
مُردن، آدم دیگر هیچ‌وقت نمی‌فهمید از آن به بعد چه می‌شود. سؤالاتی که در ذهن آدم بودند، برای همیشه بی‌پاسخ می‌ماندند. مثلاً این بچه‌ام بالاخره سروسامان می‌گیرد؟ یا آن یکی خوشبخت‌تر می‌شود؟ یعنی هیچ‌وقت می‌فهمم معنی فلان کار و بهمان موضوع چه بوده است؟
آیدا
گاهی انگار بیرون جسمم می‌ایستم و فقط رفتارهام رو تماشا می‌کنم. کاملاً جدا از خودم. بعد به خودم می‌گم ’حالا بس کن دیگه!‘ اما انگار من... انگار هیجان من رو می‌بره. می‌بینم باید حمله کنم، باید ادامه بدم. بعد فکر می‌کنم ’آره، آره. باید بس کنم. اما فقط بذار این یه حرف رو هم بزنم. همین یه حرف رو بگم و...
Roya
«مامان، اگه معلوم شه قراره درخت‌ها میوهٔ پول بدن، فقط و فقط هم یه بار برای ابد، بعد تو می‌ذاشتی من اون روز مدرسه نرم و بمونم خونه پول بچینم؟» پرل گفته بود: «نه.» «چرا نه؟» «چون درست مهم‌تره.» «ولی شرط می‌بندم مادرای بچه‌های دیگه می‌ذاشتن.» «مادرای بچه‌های دیگه برنامه‌ریزی نکردن بچه‌هاشون به جاهای بالا بالا برسن.» «اما فقط یه روز؟» «بعد از مدرسه پول بچین. یا قبلش. صبح یه کم زودتر بیدار شو. زنگ ساعتت رو برای یه ساعت زودتر کوک کن.»
Niyaz.h
اگر انیشتین درست گفته باشه و زمان مثل یه رودخونه باشه، آدم می‌تونه از ساحل به هر قسمت رودخونه که خواست وارد بشه.»
Niyaz.h
با داشتن چنین لحظه‌ای، دیگر برایم مهم نیست آینده برایم چه دارد. این لحظه مال من است.»
*parastoo*
می‌فهمم یه وقت‌هایی رفتارم غیرمنطقی می‌شه. گاهی انگار بیرون جسمم می‌ایستم و فقط رفتارهام رو تماشا می‌کنم. کاملاً جدا از خودم. بعد به خودم می‌گم ’حالا بس کن دیگه!‘ اما انگار من... انگار هیجان من رو می‌بره. می‌بینم باید حمله کنم، باید ادامه بدم. بعد فکر می‌کنم ’آره، آره. باید بس کنم. اما فقط بذار این یه حرف رو هم بزنم. همین یه حرف رو بگم و...‘»
zahra
حتماً برای بیان جملاتی که واقعی‌تر از جملات دیگرند، برای بیان واقعیت صرف و کامل، زبانی متفاوت وجود دارد
یونا
پرل همیشه فکر می‌کرد بالاخره در جایی نقطهٔ عطفی وجود خواهد داشت، برق نوری که در آن لحظه ناگهان تمام اسرار هویدا می‌شدند؛ صبح روزی که از خواب برمی‌خاست و می‌دید داناتر، راضی‌تر و خواستنی‌تر شده است. اما چنین اتفاقی رخ نداده بود. از حالا به بعد هم هرگز رخ نمی‌داد.
Roya
آدم باید کل زندگی‌اش رو زندگی کرده باشه تا چیزی از این طالع‌بینی‌ها عایدش بشه.
Roya
روث شبیه بعضی از سبزیجات سوپرمارکت‌ها بود که با همان رنگ سبز به تدریج پژمرده می‌شدند و انگار هیچ‌وقت به مرحلهٔ رسیدن نمی‌رسیدند.
Roya
میزان رشد بچه‌ها را نوری که شب‌ها به داخل اتاق‌خوابش می‌تابید مشخص می‌کرد طوری که انگار بچه‌ها شعاعی از نور اطراف خود داشتند که هر چه از او دورتر می‌شدند این نور نیز ضعیف‌تر می‌شد.
Niyaz.h
اگر کودی احتمال می‌داد که ممکن است ادیث را ببیند، تا ابد در ایوان می‌ماند.
Niyaz.h
’ببین جنیفر، خیلی خوب می‌دونی که سه چهارراه دیگه به تقاطعی می‌رسیم که باید به سمت چپ بپیچی، پس تو مسیر راست چکار می‌کنی؟ باید از خیلی زودتر برنامه‌ریزی کنی.‘
Niyaz.h
یکی از چیزهایی که پرل هیچ‌وقت در موردش کم نمی‌گذاشت، چای بود.
Niyaz.h
گاهی احساس می‌کرد در پس این همه سال از درون تهی شده است. بعد شروع به کاویدن درون خود کرد. معلوم شد چیزی را که دیگران از او گرفته بودند، قلبش بود. جای قلب جنی خالی بود.
Niyaz.h
آدم باید آموزش رمزگشایی دیده باشد تا بتواند فکر مردها را بخواند.
Niyaz.h
اصلاً چرا باید این‌قدر خودش رو از من بگیره؟
Niyaz.h
اون موقع که شما بچه‌ها کوچیک بودید، من مرکز دنیای شما بودم. برای شما من همه‌چیز بودم. مدام می‌گفتید ’مامان این، مامان اون،‘ یا ’مامان کجاست؟‘ ’مامان کجا رفته؟‘ یا همون لحظه که از مدرسه برمی‌گشتید داد می‌زدید ’مامان؟ خونه‌ای؟‘ این انصاف نیست کودی. اصلاً انصاف نیست. حالا که پیر شدم هیچ‌کس من رو نمی‌بینه، انگار من یه غریبه‌ام. به نظرم خیلی غیرمنصفانه است کودی.
Niyaz.h
زندگی نوعی رنج مداوم بود.
Niyaz.h
یکی از پرستارها گفت: «نزدیک بود بمیری.» ولی این حرفش مزخرف بود. البته که پرل نمی‌مرد، چون بچه داشت. آدمی که بچه دارد محکوم به زندگی کردن است.
Bita Karimpour
هر کس باید نقش خودش را ایفا کند.
Niyaz.h
دست‌آخر همه‌چیز به زمان ختم می‌شه. به موضوع گذر زمان، به تغییر. تا حالا بهش فکر کردی؟ هر چیزی که باعث شادی یا ناراحتی‌ات می‌شه، به دقایق در حال گذر بستگی نداره؟ به نظرت شادی به معنای انتظار کشیدن برای چیزی که منتظری زمان اون چیز رو برات بیاره، نیست؟ به نظرت غم به معنی آرزوی بازگشت زمان از دست رفته نیست؟
Niyaz.h

حجم

۳۷۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۸۷ صفحه

حجم

۳۷۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۸۷ صفحه

قیمت:
۲۴۳,۵۰۰
تومان