برخی ای ماه برون تاب از ابر
شمع اینسوتر گیر
تا شماری گیریم:
«که شهیدان کهاند این همه خونینکفنان؟»
Tuberosa
بسان دانهای در خاک میجویم حیات از مرگ
بهار جلوهات آخر گریبان میزند چاکم
Tuberosa
وقتی که بیم آسمان آشوب و مهبانگ
آرام جانم میشود، یعنی خدا هست
بانگ جرس میآید از آن دوردستان
دیگر مسلم میشود، یعنی خدا هست
گهگاه طبعی از تجلی بار گیرد
مانند مریم میشود، یعنی خدا هست
Tuberosa
مکن خیالِ گرانجان من که میترسم
خطور هم به چنان خاطری گران آید
Tuberosa
ما گریزان در حال زیستنیم
گویی از آتش پیراهن داریم
زندگی را
مثل ذرت نجویده میبلعیم
مرگ هم ما را، نجویده میبلعد
غزل حافظ مستانه به من یک شب گفت
مرگ مانند زمان
از هنر میترسد.
Tuberosa
نعلین زمان ز پایم افتاد
بیمرزی و بیزمانی آمد
تا وادی سایه سارِ حیرت
کوچیدم و بیکرانی آمد
از سایه به ذات راه بردم
بینامی و بینشانی آمد
Tuberosa
از زبانآوری چشمت دانستم
راز، بیحرف توان گفت بهآسانی
Tuberosa
زمینگیرم بسان ریشه اما در غم برگم
فراوان برگ غم میروید از هر شاخ ادراکم
Tuberosa
فلاخن شد مرا اندوه عشقی آسمان آشوب
که خواهد لاجرم افکند زآنسوتر از افلاکم
Tuberosa