بعد از سالهای متمادی که زندگی را بیهیچ میل و اشتیاقی گذرانده بود، حالا برای خودش هدفی داشت: رفتن به کافه سر ساعت سه. میخواست دو تا قهوه سفارش بدهد
زهرا۵۸
یأس احساسِ وقتهایی بود که بچهها، البته بیشتر سلین تا پل، تلفن میزدند و میگفتند نمیتوانند بیایند دیدنش. وقتهایی که او عصرانه تدارک دیده بود و کوکاکولای نوهها را هم خریده بود و در یخچال گذاشته بود. یا وقتهایی که درد پای چپش، درست یک ساعت بعد از خوردن داروهای شب، از خواب بیدارش میکرد و شک میانداخت به جانش که دواهایش را خورده یا نه.
زهرا۵۸
«احساساتی»... این کلمهٔ لعنتی را بارها و بارها شنیده بود. اوایل وقتی دختربچهای بود حساس و عجیبوغریب از زبان پدرش که پیگیر خصوصیترین رؤیاهای کودکیاش بود این کلمه را شنیده بود. بعد هم از ادموند که با سختگیری و تکبرش آخرین بارقههای احساس را در وجود مارت خفه کرد.
زهرا۵۸
«نقشه»، یک هدف خاص. مارت خبر نداشت صورتش سرخ شده، فقط احساس کرد گونههایش حسابی داغ شدهاند.
حالا او نقشهای داشت. هدفی بسیار خاص. بعد از سالهای متمادی که زندگی را بیهیچ میل و اشتیاقی گذرانده بود، حالا برای خودش هدفی داشت: رفتن به کافه سر ساعت سه.
محبوبه غلامی
با اینکه مرد نیامده بود، فکر ش از ساعت سه و نیم روز قبل تا سه و نیم امروز مارت را حسابی سرگرم کرده بود، آنقدر که فراموش کرد جدولش را حل کند و هر دو تا قهوه را هم نوشید، بیهیچ تپش قلبی.
محبوبه غلامی
خانمی که برای خودش سرگرمیای دارد دیگر هر طرفی نمیرود. او هم پیرزنی نیست که بگذارد زندگی او را __ مثل شطرنجبازی که سربازش را بیحوصله روی صفحهٔ شطرنج جابهجا میکند __ همینطور بیهدف اینسو و آنسو بکشاند.
محبوبه غلامی
مارت به شور و شوقی ملموستر نیاز داشت، چیزی از جنس نزدیکی بیشتر با اشیا و آدمها
محبوبه غلامی