۴٫۵
(۳۳۵)
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
بیسیمچی
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
FerFerism
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
بیسیمچی
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
Reyhaneh Sherafat
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
my book
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
"Shfar"
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
sumit
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است
آبنوس' تیناز
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد!
بیسیمچی
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
Leopold_Bloom
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
Farhan
صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،
با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم؛
تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان،
انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
H
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
jacob.bayat
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
FerFerism
ایدل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
S E T A C
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
Porseshgar
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
Husayn Parvarde
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
چوغوروک
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
بیسیمچی
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمیآیی باز!
ATLAS
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
"Shfar"
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
plato
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
مقداد نوخاصی
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
هدیهٔ دریا
از آمدنم نبود گردون را سود،
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
mohsen
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
helya.B
خوش باش دمی که زندگانی اینست
شوق پرواز
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
"Shfar"
رباعی شمارهٔ ۴
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
شیلا در جستجوی خوشبختی
ای بس که نباشیم و جهان خواهدبود،
نی نام زِ ما و نه نشان خواهدبود؛
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،
زین پس چو نباشیم همان خواهدبود.
بیسیمچی
حجم
۲۶۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۲۶۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان