بریدههایی از کتاب هتل ستاره
۴٫۷
(۱۲)
مک فقط یک رکابی و شلوارک پوشیده بود. اگر هر زمان دیگری بود حسابی به او میخندیدم. خیلی دیدنی شده بود.
M ، A
هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشینها توی خیابان بایستند باید چهکار کنی؟
یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
من یک خرگوش نیستم. من السا هستم و مثل شیر غرش میکنم.
هی! اگر چراغ راهنما از کار بیفتد و بخواهی ماشینها توی خیابان بایستند باید چهکار کنی؟
یک عالم تمشک بخوری و لبخند بزنی.
S Aghamohammadkhan
. ا ون کدوم شیرینیه که همه بهش میگن زود بیا؟ خب معلومه زولبیا!
بنت الزهرا
داد زد: «همه رو خبر کن. همهٔ آشپزخونه آتیش گرفته. کوچولو داد بزن. همه شون رو بیدار کن. هرچه میتونی بلندتر.»
من یک نفس بلند کشیدم و همان خبر ترسناک را دوباره و دوباره فریاد زدم. عده ای بیرون دویدند. عدهای در جواب من فریاد کشیدند. و عدهای هم جیغ کشیدند
M ، A
گزارشگر پرسید چه چیزی را فریاد میزدم؟ و من گفتم آتیش. گزارشگر گفت: «این که خیلی بلند نبود.»
خب. بلندتر داد زدم. او گفت: «نشونمون بده.»
من هم همین کار را کردم. صدایم را انداختم توی سرم و جیغ زدم: «آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآتیش!»
این یکی آنها را چند متر از جا پراند.
M ، A
اون کدوم غذاییه که سرش کچله و مو نداره؟
ـ اَه السا، لطفاً تنهام بذار.
ـ تاس کباب.
بنت الزهرا
نمیتونم. آشپزخونه آتیش گرفته. بدوید بدوید مامان بلند شو. پیپا بلند شو. بدو از تختت بیا بیرون.
مامان بلند شد، سرش را تکان داد، هنوز در خواب و بیداری بود. مک یکهو از جا جهید. هنک را از روی یک تخت و پیپا را از روی تخت دیگر بلند کرد. مک با عجله و پریشانی گفت: «درست میشه. السا اینها رو میبرم بیرون. تو بدو تو راهرو و بقیه رو بیدار کن.»
مامان با وحشت و دستپاچگی از تخت بیرون آمد.
ـ وای خدای من! حالا چیکار کنیم؟ بدوید بچهها. زود لباس بپوشید. من لباس هنک رو میپوشونم.
مک گفت: «نه نه وقت نداریم. بدوید بیرون. بدون لباس. بدون اسباب بازی. فقط بییییییرون.»
S Aghamohammadkhan
بعد پیپا را بغل کرد و گفت: «تو با بابا بیا جوجه. حسابی نگرانت شده بودیم. نگران بودیم نکنه بلایی سرت اومده باشه. مامان یه بار به اتاقمون رفت و برگشت. فکر میکرد رفته باشی بالا.»
مک همانطور که پیپا بغلش بود، راهرو را دور زد و درست از کنار گروه پسر بچهها گذشت. آنها هنوزداشتند دیوار را خط خطی میکردند. مک غرید: «شما بچهها! از سر راهم برید کنار.»
بچهها پوزخندشان را جمع کردند و پراکنده شدند. فهمیده بودند که مک شوخی سرش نمیشود.
S Aghamohammadkhan
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان