- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب رویای بیداری
- بریدهها

بریدههایی از کتاب رویای بیداری
۴٫۷
(۱۸۱)
امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نقنق میکرد. شیشهٔ شیرش را دادم دستش. آقامصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستن. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
s.latifi
اوایل وقتی داخل ماشین با هم بودیم، آقامصطفی موسیقی سنتی میگذاشت اما بعد از یک مدت گفت: «زینب! یک چیزی میگم بازم نظر خودت مهمه. من دلم نمیخواد وقتم رو با هر چیزی بگذرونم. اگه قراره آهنگی گوش کنم، دوست دارم ذکر باشه. دوست دارم برام ثواب نوشته بشه. برای همین دوست دارم بهجای این آهنگها مداحی گوش کنم.»
گفتم: «منم مداحی رو بیشتر دوست دارم.»
گفت: «من این آهنگها رو بهخاطر تو میذاشتم. نمیخواستم یک دفعه بگم آهنگها قطع، فقط مداحی!»
از اون روز به بعد هر وقت داخل ماشین مینشستیم، مداحی گوش میکردیم. بعضیها میگفتند: «شما دائمالعزا هستین. یکسره مداحی! داغون نمیشید؟»
گفتم: «روحیهٔ ما رو ببینین، روحیهٔ خودتون رو ببینین. شما که ترانه گوش میکنین هر روز افسردهاین، ما که مداحی گوش میکنیم یک لحظه لبخند از روی لبهامون نمیره. یک بار نشده دارویی مصرف کنیم بگیم عصبی بودیم!»
s.latifi
اخلاق و رفتار خوب آقامصطفی و مهر و محبتش نسبت به خانواده، روی افکار آنها تأثیر گذاشته بود و باعث شده بود از اینکه در انتخاب همسر برای دخترهایشان به گزینههای افراد مؤمن توجهی نکرده بودند حسرت بخورند. میگفتند: «ما فکر میکردیم ازدواج با مرد مؤمن یعنی خونهنشینی، یعنی تارک دنیاشدن، یعنی از دوست و آشنا، از قوم و خویش و از همهٔ لذتهای خوب زندگی بُریدن. ولی حالا که زندگی شما را میبینیم که چقدر شادید و همیشه در سفر هستید، به قضاوت نادرست خودمون پی میبریم. حالا میفهمیمم که ایمان مهمتر از دارایی و ثروته!»
s.latifi
«امروز قبل از رفتن آقامصطفی یک نفر بهش گفته بوده تو چقدر ظالمی! چرا فکر زن و بچهات نیستی و هر کار دلت میخواد میکنی؟ آقامصطفی به من گفت از این حرف خیلی ناراحت شدم، نمیدونم چرا بعضیها این همه محبتی که من به تو و بچهها دارم رو نمیبینن؟ در عجبم اونا واقعاً درک نمیکنن که من بهخاطر دشمن مشترکی که زندگی و آیندهٔ همهمون رو تهدید میکنه دارم از سر اجبار وطنم رو ترک میکنم و به میدون جنگ میرم؟ به من که در گرمای چهلپنجاه درجه، بدون امکانات زندگی میکنم میگن ظالم؟ من به آقامصطفی گفتم چهطور به خودشون اجازه میدن اینطور صحبت کنن؟ میخواستی بگی این خانمها خودشون بند پوتین ما رو میبندن!»
s.latifi
نگاهی به حلقهام کرد و پرسید: «چرا از بقیهٔ طلاهات استفاده نمیکنی؟»
گفتم: «این حلقه نشونهٔ اینه که ازدواج کردم، برای همین دستم میکنم. دوست ندارم تو هر انگشتم یک انگشتر داشته باشم یا اینکه النگوهام دیده بشه. به نظر من نباید آدم داشتهاش رو به رخ دیگران بکشه.»
Zeinab
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد که نگذارند آنطور که میخواهیم زندگی کنیم. عشق و علاقهٔ ما نشأتگرفته از این بود که با هم همفکر بودیم. قبل از ازدواج با نامحرم خوش و بشی نداشتیم. مثل بعضیها نبودیم که دوست داشتند خوشیهایشان را بکنند بعد ازدواج کنند، چون میپنداشتند با ازدواج خوشیهایشان پایان میگیرد. دوست داشتیم چشممان به همسر خودمان باز شود. آقامصطفی برای من همان سواری بود که با اسب سفید آمده بود. همان رؤیایی که به واقعیت پیوسته بود. برای من از همهنظر کامل بود.
s.latifi
وقتی خبر شهادت حمید رو آوردن، پدرش سر نماز بود، دستاش رو سمت آسمون گرفت. با سوز و افسوس گفت خدایا سلامتی حمیدم رو از تو میخوام، حمیدم زن و بچه داره! من خیلی از این نوع دعا کردنش ناراحت شدم. خودم دعا میکردم خدایا هر چه خیر و صلاحه برای بچههام رقم بزن و مرگشون رو با شهادت قرار بده. چند روز بعد فهمیدیم که حمید توی یکی از بیمارستانهای اصفهان بستریه.» و سکوت کرد.
گفتم: «پس دعای پدرش مستجاب شده بود.»
گفت: «آره! پسرم جانباز شد، ولی دست از مبارزه نکشید. تا آخر جنگ جنگید و بعد رفت لبنان. تا اینکه یک روز تصادف کرد و مُرد. ولی من هنوز حسرت میخورم که چرا شهید نشد؟ شاید اگه پدرش برای عاقبتبخیریاش دعا کرده بود، توفیق شهادت ازش سلب نمیشد.»
s.latifi
گفت: «تو فقط بخواه، همیشه از خدا چیزهای بزرگ بخواه. نگو نمیشه.»
monireh
«کسی رو که دوست داشته باشی، مُردهاش هم برات عزیزه.»
امالبنین
جنگیدن بر سر عقیده توی یک خانواده، بدتر از رویارویی با طوایف آدمخواره!»
کاربر ۱۴۲۳۱۰۴
امام صادق؟ ع؟ فرمودن هیچ نعمتی بالاتر از داشتن همسری موافق و سازگار نیست و تو بالاترین نعمت و هدیهٔ الهی برای منی.»
امالبنین
نزدیک غروب صدای پای آقامصطفی را شنیدم که باعجله و نفسنفسزنان میآمد. مادرم روی ایوان ایستاده بود. به مادرم گفت: «زنعمو، زینب خانم کجاست؟»
مادرم جواب داد: «داره درس میخونه چطور مگه؟ چیزی شده؟»
آقامصطفی گفت: «آره، بهش قول داده بودم ببرمش لب برکه صدای جیرجیرک گوش کنه!»
من آمدهبودم کنار پنجره و از پشت پرده نگاه میکردم. مادرم قاهقاه خندید و صدا زد: «زینب بیا ببین چی به روز بچهٔ مردم آوردی!»
_gomnam137
. کسی که برای یک شبچلهای اندازهٔ یک عروسی خرج میکنه، بدعت غلطی رو رواج میده. دخترهای خامی هستن که وقتی میبینن، وقتی میشنون، خوشبختی رو توی همین چیزها خلاصه میکنن. رؤیاهاشون رو بر پایهٔ همین تجملات میسازن. به انتظار مردی میشینن که این رؤیاها رو تحقق بده، مردی که ماشین گرونقیمت داشته باشه، علاوه بر خونه، ویلایی توی یکی از ییلاقات شمال به نامش کنه و حساب بانکیاش همیشه پُر باشه. کمکم سنشون بالا میره. دست آخر یا ازدواج نمیکنن یا از سر ناچاری تن به ازدواجی ناخواسته میدن که منجر به طلاق میشه. حالا من نمیگم بیان خونهای اینجوری درست کنن، ولی کوتاه بیان و به جای خونههای بزرگ، کف سرامیک و امدیاف، بیان به یک خونهٔ جمع و جور و مرتب که بتونن زندگیشون رو شروع کنن، رضایت بدن.»
somaye
مادرشوهرم گفت: «مصطفی میتونست بهجای پدرش بره سرکار. کارمند فرمانداری بشه. خودش نخواست.»
آقامصطفی گفت: «من موروثی سرکار رفتن رو دوست ندارم. خیلی خوبه بدون هیچ زحمتی بری پشت میز بشینی، ماه به ماه حقوق به حسابت واریز بشه، ولی این جوری حق اون بنده خدایی که رفته دانشگاه درس خونده ضایع میشه و من دوست ندارم آه کسی دنبالم باشه. از اون گذشته
رز سپید
مقام معظم رهبری نگاهی پدرانه به طاها کردند. پرسیدند: «طاها کلاس ششم است نه؟»
گفتم: «بله!»
فرمودند: «مدرسهاش کجاست؟ همین اطرافه؟»
گفتم: «نزدیک حرم میبریم، طرح مسجد محور!»
پرسیدند: «چه طرحیه؟»
گفتم: «از وقتی متوجه شدیم که ممکنه سند ۲۰۳۰ در مدارس اجرا بشه، از ترس اینکه مبادا این سند توی مدرسهٔ بچهٔ ما هم اجرا بشه طاها را از مدرسه برداشتیم. طاها توی مسجد تعلیم احکام و اخلاق دینی میبینه. معلمهاشون روحانی هستن.»
آقا لحظه به لحظه چهرهشان بازتر میشد و نگاهشان مهربانتر. به من اشاره کردند و فرمودند: «به اینها میگن زیرک و باهوش. برخی با تلاش بسیار میخواهند این سند وارد کشور بشود و برخی نگران اجرا شدن این طرح هستند.»
رز سپید
«اگه خیلی دلت از دست کسی گرفت، برو به امامرضا بگو. چون تو از امامرضا خواستی بیای مشهد. احساس کن پدرت امامرضاست. اما تا جایی که ممکنه حرفات رو به کسی نگو، حتی به من. اگه دیدی لازمه به یکی بگی به من بگو، اشکالی نداره.»
امالبنین
«حضرت علی برای درآوردن خلخال از پای زن یهودی فرمودند هر کس از این غم بزرگ بمیره جایزه! اون وقت، ما که داریم میبینیم به ناموس شیعه بیحرمتی میشه، بچههای خردسال رو به فجیعترین وضع میکشن، نگران زندگی خودمون باشیم؟ اعتراضی نکنیم؟ اندوه حضرت از این بود که چرا در مقابل غارتگری اونها مردم منطقه عکسالعملی نشون ندادن؟ به قول ما حرکتی نزدن؟ فقط با التماس به اونها گفتن لطفاً اموال ما رو نبرین! ما رو نکشین! به ما رحم کنین. حضرت انتظار داشتن مسلمونها در دفاع از مردمی که غارت شده بودن شمشیر بکشن نه اینکه اون غارتگرها بدون اینکه زخمی بردارن سالم برگردن.»
امالبنین
«میخوام برم حرم، نماز حضرت فاطمه بخونم. زود جواب میده، بهخصوص برای رفع مشکل مالی!»
امالبنین
«سخت که هست ولی هدفمون مهمتره.»
امالبنین
عشق و علاقهٔ ما نشأتگرفته از این بود که با هم همفکر بودیم.
°•. MaryaM .•°
ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم.»
somaye
امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نقنق میکرد. شیشهٔ شیرش را دادم دستش. آقامصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستن. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
somaye
پس از رفتن مصطفی، نه تنها پیوند ما گسسته نشد بلکه زندگی معنوی من با حس حضور او اغاز شد و این حضور، این همراهی در رؤیا و بیداری تا وصال دوبارهٔ ما در محضر خدا ادامه خواهد داشت.
بارها به زبان آورده و خواهم آورد که در این راه چیزی جز زیبایی ندیدم.
فاطمه
او گفت: «یادمه زمانی که ما برای کشور خودمون میخواستیم بریم خرمشهر، اون موقع همین مردمی که الان این حرفها رو به شما میزنن، خانوادهٔ ما و خود ما رو خیلی اذیت کردن. میگفتن به شما چه ربطی داره؟ جوونهای خرمشهر دارن فرار میکنن، شما میرین به جای اونها میجنگین؟ بذارین هر وقت به مشهد رسیدن برین! مشهد هم نیرو لازم داره. شما باید مواظب خانوادهٔ خودتون، ناموس خودتون باشین، اونجا به اندازهٔ کافی هستن. از این حرفها اون زمان هم میزدن، حالا نوع گفتنش فرق میکرد. شما مطمئن باشین حتی اگه امام زمان؟ ع؟ هم ظهور کنه، باز هم این مردم حرف خودشون رو میزنن. میگن امام زمان؟ ع؟ به اندازهٔ کافی نیرو داره. تو به زن و بچهات و به زندگیت برس!»
Zeinab
امام صادق؟ ع؟ فرمودن هیچ نعمتی بالاتر از داشتن همسری موافق و سازگار نیست و تو بالاترین نعمت و هدیهٔ الهی برای منی
sera
گفت: «برای خدا سختی کشیدن، هم لذت داره هم ثواب!»
Ali Vojdani
بعد از شهادت آقامصطفی مادرم خیلی بیتابی میکرد تا اینکه یک شب حضرت زهرا به خوابشان میرود و میفرمایند: «چرا بیتابی میکنی؟ میدانی دخترم زینب بعد از شهادت دامادت دست صبوریش را بر قلب زینب تو گذاشته؟ پس تو هم آرام باش!»
خاکپایدوستدارانخدا
گفتم: «خدا رو شکر!»
آقامصطفی گفت: «اگه چند بار با این جور آدمها برخورد بشه، حساب کار دستشون میاد و میفهمن توی یک کشور اسلامی، توی یک شهر مذهبی باید حرمت نگه دارن.»
من و آقامصطفی از لبهٔ دیوار به پایینآمدن آنها از کوه نگاه میکردیم. آقامصطفی ادامه داد: «از این دلم میسوزه که اونا کوتاه اومدن، اما همسایهها جلو من رو گرفتن که چهکارشون داشتی؟ دانشجو هستن، بعضیهاشون غریباند توی این شهر. جوونن، تفریحی ندارن، به ما چه که دخالت کنیم؟ اگه درگیر میشدین، ممکن بود یک ناخلفی هلت میداد، خداینکرده پرت میشدی پایین. اون موقع کی میخواست جواب زن و بچهات رو بده؟ منم گفتم حاجآقا منکرها رو همین طوری ترویج میدین با توجیههای دلسوزانه. من احتمال هر خطری رو میدادم. احتمال اینکه بین ما درگیری پیش بیاد و به قول شما کتک بخورم، ولی اینها دلیل ترک امر به معروف و نهی از منکر نمیشه.»
_gomnam137
پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟»
گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.»
گفتم: «پس چرا خیلیها از مرده میترسن؟»
گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُردهاش هم برات عزیزه.»
امالبنین
به قول شاعرکه میگه ناشادی ما گر سبب شادی غیر است شادم که بمانم من و ناشاد بمانم.»
مریم اصلانی
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه