یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچوقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی.
خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانهٔ کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمیتوانست نادیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد...
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تکتک سطلهای آشغال را میشناخت. برای هر کدامشان اسمی انتخاب کرده بود. وقتی به هرکدام میرسید، به اسم صدایش میکرد، با او حرف میزد، به حرفهایش گوش میداد. برفهای روی آن را پاک میکرد. نوازشش میداد و از او میخواست مهربانتر از دیروز باشد. بغل گوشش از مهربانی و سخاوت بقیهٔ سطلهای آشغال میگفت و میگفت، شاید حسِ حسادتش گل کند و حال بیشتری به او بدهد.
با زیرورو شدنِ آشغالهای سطل، بوی زنندهای بسان روح گنهکاری شبگرد، فضا را پر کرده بود.
اما پسرک دستبردار نبود و به امید یافتن قوطی پلاستیکیِ نوشابهٔ نیمخوردهای، پسماندهٔ غذایی، همچنان با آشغالها ورمیرفت، و بیشتر و بیشتر در سطل آشغال فرو میرفت.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
بالهایت جا دارد؟
من از سکوتِ داغ زمین بیزارم.
بگذار با تو به آسمان نگاه کنم
شاید آسمانِ آدمیان یکی باشد،
شاید در آسمان، آدمیان یکی باشند
منمشتعلعشقعلیمچکنم