بریدههایی از کتاب فروختهشده
۴٫۲
(۵۷)
امروز مثل دیروز و روز پیش و روز پیشتر، آسمان بهطور کشندهای آبی شده است
-Dny.͜.
من به این نتیجه رسیدهام که تلاش برای بهخاطرآوردن، مثل این است که سعی کنی به یک مشت ابر چنگ بزنی و تلاش برای فراموشکردن، مثل تلاشی بیهوده برای جلوگیری از آمدن موسم بارندگی است.
melodious_78
من از «اِما» میپرسم: چرا زنها باید اینقدر زجر بکشند؟ او میگوید: همیشه سرنوشت ما همین بوده است. تحملکردن خودش نوعی موفقیت است.
مروارید
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
n re
من از «اِما» میپرسم: چرا زنها باید اینقدر زجر بکشند؟ او میگوید: همیشه سرنوشت ما همین بوده است. تحملکردن خودش نوعی موفقیت است.
کاربر ۸۸۴۷۵۲
چند روز بعد، وقتی که نسبتاً قوی شدهام تا بتوانم از رختخواب بیرون بیایم، خودم را در آینه نگاه میکنم. چهرهای که در آینه میبینم، مثل یک مرده، بیرنگ است، با چشمهای تهی، پیر و خسته، پیر و عصبانی، پیر و غمگین، پیرِ پیر، مثل یک زن صدساله.
من با او به زبانی سخن میگویم که «هاریش» یادم داده است.
من به او میگویم: «اسم من «لاکشمی» است. اهل نپال هستم. سیزده سالهام.»
کاربر ۸۸۴۷۵۲
من از «شاهانا» میپرسم: «آیا آن مرد یکی از آدم کشهای «ممتاز» است؟» او میگوید: «نه، از آنها هم بدتر است. او یک پلیس است.»
من نمیفهمم. «فکر میکردم پلیسها باید جلوی آدمهایی مثل «ممتاز»، که دختران را میفروشد، بگیرند.»
او میگوید: «اما «ممتاز» به این یکی هر هفته پول میدهد و او چشمپوشی میکند.»
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
مامان قشنگ
داشتن سقف شیروانی یعنی این که پدر خانواده، با پول اجارۀ خانه، در قهوهخانه قمار نمیکند. داشتن سقف شیروانی یعنی این که خانواده پسری دارد که در شهر و در کورۀ آجرپزی کار میکند. داشتن سقف شیروانی یعنی این که وقتی باران ببارد، آتش روشن میماند و بچهها مریض نمیشوند و سالم میمانند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
آنها میگویند که یک پسر همیشه یک پسر میماند. ولی دختر مثل بُز میماند. تا وقتی شیر و کره میدهد، خوب است. ولی وقتی که زمان کبابکردنش میرسد، ارزش گریهکردن ندارد.
مامان قشنگ
در کوهستان ما زمان را از روی کار زنها و غم و غصههای آنها مشخص میکنند:
در ماههای سرد، زنها از کوهستان بالا میروند به دنبال هیزم. آنها از کاسههای خود غذا برمیدارند و به دهان کودکان میگذارند و سعی میکنند صدای شکمهای خالی خود را هم خاموش کنند.
این زمان فصلی است که زنها، بچههای خود را که از تب مردهاند، به خاک میسپرند و خاموش اشک میریزند.
در ماههای خشک، زنها سبد سبد تپاله جمع میکنند و آنها را بهصورت سینیهای گرد درمیآورند که زیر نور خورشید سفت شوند، برای اینکه سوختی گرانبها بشوند برای آتش اجاق. زنها با تکههای پارچه، چشمهای بچههای خود را میبندند تا آنها را از آسیب گرد و غباری که از بستر خشک رودخانه بلند میشود، حفظ کنند.
این زمان فصلی است که زنها، بچههای خود را که از سیاهسرفه میمیرند، به خاک میسپرند و اشک چشمانشان خشکیده است.
مامان قشنگ
لحظهای از خواب میپرم. نمیدانم کجا هستم. خمیازهای میکشم و منتظر بوی دود اجاق و پختن نان میشوم. ولی آنچه به مشام میرسد، بوی تعفن سوراخ مستراح کنار تخت است. باد خنک و نشاطآور کوهستان، حتی سوز برفش را آرزو میکنم. ولی در عوض ماشین برگ درخت نخلی، با تنبلی همان هوای شرجی شهر را به هم میزند. گوشم را برای شنیدن صدای قدقدای مرغها، تیز میکنم. آنچه میشنوم، صدای دعوای زن و مردی از اتاق مجاور است. تا حالا که آنچه آرزو داشتم، در این شهر نیافتم. شاید اگر چشمانم را ببندم، باز هم خوابم ببرد. حداقل میتوانم در خواب، رؤیای خانهمان را ببینم.
S.Abolqasem
بین روشنایی و تاریکی غروب، لحظهای وجود دارد که بوی پیازهای سرخشده، از پنجره به مشام میخورد. در سراسر شهر پختوپز آغاز میشود. این غمانگیزترین رایحۀ دنیاست. چون به این معناست که مشتریهای خانۀ «ممتاز» از راه میرسند.
S.Abolqasem
هر سال خانوادههای نپالی حدود دوازدههزار دختر را بهعمد یا از روی ناآگاهی، به فاحشهخانههای هندوستان میفروشند. بر اساس تخمین وزارت امور خارجه امریکا سالیانه تقریباً نیممیلیون کودک برای تجارت جنسی در سراسر دنیا قاچاق میشوند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
طبق تحقیقات اخیر، حدود ۲.۵ میلیون نفر قربانی قاچاق انسانی میشوند؛ ۱.۲ میلیون کودک هر ساله قاچاق میشوند، بسیاری از آنها در کشور خود تا خارج از مرزها؛ و سالانه ۶۰۰ تا ۸۰۰ هزار نفر سراسر مرزهای بینالمللی قاچاق میشوند که حدود ۸۰ درصد آنها زن و ۵۰ درصد آنها کودکان صغیر هستند.
بسیاری از این قربانیان بهمنظور بهرهبرداری جنسی قاچاق میشوند، با این حال افرادی نیز به دلایل دیگری نظیر کار غیرقانونی، تکدیگری، ازدواج، فرزندخواندگی غیرقانونی، سربازی و حتی شترسواری قاچاق میشوند. زنان و کودکان حدود یکسوم از کل قاچاق انسان در منطقۀ آسیای شرقی را دربرمیگیرند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
بعد، او میرود. مرا ترک میکند، با افکارم؛ که چقدر از زمانی که فردا برایم معنی داشت گذشته است.
n re
گرسنگی
امشب وقتی «ممتاز» میآید و در اتاق مرا باز میکند، میبیند که روی بدن من هیچ نقطهای وجود ندارد که از ضربههای شلاق او در امان مانده باشد.
ـ حالا قبول میکنی که کارت را شروع کنی؟
من سرم را به علامت منفی تکان میدهم. او میگوید که آنقدر مرا گرسنه نگاه میدارد تا قبول کنم.
چیزی که او نمیفهمد این است که من قبلاً هم گرسنگی کشیدهام.
من میدانم معدهات چقدر خودش را میخورد تا شاید چیزی برای پرکردن پیدا کند.
من میدانم معدهات چقدر به حرکت ادامه میدهد تا با بیمیلی باور کند که خالی است.
من میدانم که چطور باید آب دهانت را فرو ببری و وانمود کنی که داری سوپ میخوری.
چطور بینیات را ببندی و بوی شام دیگران را تصور کنی.
و چطور جلیقهات را آنقدر محکم ببندی که لااقل برای مدت کوتاهی شکمت را تصور پربودن فریب بدهی.
مروارید
من از «شاهانا» میپرسم: «آیا آن مرد یکی از آدم کشهای «ممتاز» است؟» او میگوید: «نه، از آنها هم بدتر است. او یک پلیس است.»
من نمیفهمم. «فکر میکردم پلیسها باید جلوی آدمهایی مثل «ممتاز»، که دختران را میفروشد، بگیرند.»
او میگوید: «اما «ممتاز» به این یکی هر هفته پول میدهد و او چشمپوشی میکند.»
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
مروارید
من عادت کردهام که از صدا بیشتر از بیصدایی بترسم. صدای چرخیدن کلید در قفل در، به این معناست که «ممتاز» با شلاقی در دست و با تحقیرهایش، رسیده است. و من در گوشۀ اتاقی که در آن قفل شده، نشستهام. صورتم رو به دیوار است. وقتی در باز میشود، «شاهانا» را میبینم. همان دختر با پوست قهوهای فندقی؛ یک فنجان چای در دست دارد.
او فنجان را به دهانم نزدیک میکند و آرام سخن میگوید: بخورش. لبهایت ترک خورد.
S.Abolqasem
من پیش از این چیزهای بسیاری از مردم شهری آموختهام. از آنهایی که وانمود میکنند پسرک گدای بدون پا را ندیدهاند؛ از آنهایی که در این شهر مردگان با چشمان خالیشان، به این سو و آن سو میروند.
در اینجا، تا وقتی که نشان ندهی چقدر ترسیدهای، در امان هستی.
S.Abolqasem
من از «شاهانا» میپرسم: «آیا آن مرد یکی از آدم کشهای «ممتاز» است؟» او میگوید: «نه، از آنها هم بدتر است. او یک پلیس است.»
من نمیفهمم. «فکر میکردم پلیسها باید جلوی آدمهایی مثل «ممتاز»، که دختران را میفروشد، بگیرند.»
او میگوید: «اما «ممتاز» به این یکی هر هفته پول میدهد و او چشمپوشی میکند.»
من مردم این شهر را درک نمیکنم. اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
S.Abolqasem
اینجا پر از آدمهای بد است. حتی آنهایی که باید خوب باشند.
52HERTZ
او میگوید: حتی بودن مردی که چیز خیلی کمی را هم که داریم، به ازای یک کلاه مسخره و یک کت نو، قمار میکند، بهتر از آن است که اصلاً مردی بالای سر آدم نباشد.
عارف کربلای زاده
هیچکس صدای مرا نمیشنود. حتی خدا هم صدای مرا نمیشنود.
AS4438
تلاش برای فراموشکردن، مثل تلاشی بیهوده برای جلوگیری از آمدن موسم بارندگی است.
AS4438
حجم
۱۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۷۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
قیمت:
۴,۹۰۰
تومان