بریدههایی از کتاب زیبا
۳٫۹
(۱۹)
میگويم:
«پدر، من ديگر علاقهای به مسايل دينی ندارم، البته به غير از دستورات اخلاقی.»
میگويد:
«اين از همه مهمتر است!»
Aysan
فقط به من راستشو بگو. چی کم داری؟»
زينا کمی اخم کرد، سرش را پايين انداخت و گفت:
«کاتيا، امروز من همهچيز دارم.»
کاتيا خنديد و گفت:
«درست شناختمت! آدمای خيلی کمی میگن همه چی داريم. معمولاً آدما هر چقدر هم که داشته باشن باز کمهشونه، همش میخوان، انگاری هارَن، زجر میکشن و تا آخر عمرشون همديگهرو نمیتونن ببينن. همش هم از حسوديه، که چرا اون داره و من ندارم. میفهمی چی میگم؟»
Aysan
داستانک
دارم سر، دست، پا، سن و سال، تاريخ تولد و مرگم، و حتا جنسيتم، آدرس، ایميل و اسم و فاميلم را فراموش میکنم و چقدر حالم خوب است!
واقعا وحشتناک است: نه کسی تو را مجازات میکند و نه کسی به تو پاداش میدهد. کاملاً آزادی. حساب و کتابت با خودت است.
واقعا وحشتناک است!
دوستی کشف کرده است که دی.اِن.اِی اطلاعات وراثتی انسان نيست، بلکه کد شخصی او برای ورود به کامپيوتر آسمانی است. شايد؟
Aysan
پدرم هميشه کمی خندهدار به نظر میرسيد، ولی شواليه بود! شواليهای بزرگ! او برای زنان احترام بسياری قائل بود، البته بیخودی نه، بلکه به خاطر آنکه همه زنان را از خويشاوندان آلوچکای عزيزش میدانست
نازبانو
آنا مارکوونا دست سبک و پرخيری داشت و زندگی دختران دهاتی را که خدمتکارش میشدند، سروسامان میداد؛ آنها را به محض آمدن به مدرسه شبانه میفرستاد، شوهرشان میداد، بعدها روزهای جشن و اعياد آنها همراه شوهران و فرزندانشان به ديدن آنا مارکوونا میآمدند.
نازبانو
من و آن عرب از دور به هم نگاه میکرديم. در پايان جلسه، وقتی سرمان کمی خلوت شد، به طرف هم رفتيم و صميمانه دستهای يکديگر را فشرديم. او، البته به زبان انگليسی پانصد مرتبه بهتر از من صحبت میکرد، ولی نيازی به صحبت کردن نبود. يادم است که گفت: «واقعا داستان مادربزرگ و راديو معرکه بود!»
ما يکديگر را بیواسطه واژهها درک میکرديم. بهتر از آن نمیشد. و بعد برای هميشه خداحافظی کرديم، درحالیکه مهرمان تا به آخر در قلبهايمان باقی ماند. حيف که اسمش را فراموش کردهام ــ اين اسمهای عربی را سخت میشود به خاطر سپرد.
Aysan
بين زن و شوهر هماهنگی عميقی بود. در هر کاری که ورا الکساندرونا انجام میداد، نشانی از شوهرش نيز ديده میشد: دقت، صحت و اجتناب از هرگونه تخمين و تقريب.
نازبانو
تانيا پس از زايمان خيلی چاق شده بود و ديگر توجه کسی را جلب نمیکرد و فقط متعلق به شوهرش بود. همانطورکه زيبايی عميق و کاملاً آرامش.
نازبانو
میدانی ژنيا، خيلی فکر کردهام که چرا اين اتفاق برای من افتاد. اولنمیتوانستم علتش را بفهمم، ولی بعد فهميدم: من در زندگی خيلی دوندگی کردهام، خيلی بالا و پايين رفتهام. اين اتفاق به من گفت: ديگر وقت نشستن است. حالا بنشين و فکر کن...`»
من هم مثل نون. کاف. نشستم و فکر کردم: تقريبا همه آشنايانم اگر جای نون. کاف. بودند فقط شکوه میکردند که چرا چنين اتفاقی برايشان افتاده است.
نازبانو
اولين کشيشی که بعد از سکته نزدش رفته بود، سختگيرانه اجازه نداده بود با دست چپ صليب بکشد. گفته بود: «از صليبی که با دست چپ کشيده شود، فقط شياطين خوشحال میشوند.» دومی که مهربان بود گفته بود: «با هر دستی که میتوانی صليب بکش.» ولی سومی که عاقل بود بعد از ديدن دست راست خالهام با آن انگشتان جمع شده در هم پرسيده بود:
«میتوانی با دست چپ دست راستت را بلند کنی؟»
«بله، میتوانم.»
بعد از آن او به کمک هر دو دست برای همه اهل خانه صليب میکشد و آنان را به فرشته همراهشان میسپارد.
Aysan
البته گرانيا هم زيبا بود، ولی از دور. از نزديک عيبهايش به چشم میآمد
Aysan
او اصلاً شبيه پيرزنهای کليسارو نبود: نه سرش را توی روسریهای پشمی بزرگ پيچانده بود و نه قوز درآورده بود.
نازبانو
تانيا به اين نتيجه رسيد که کسی به او نياز ندارد و بهتر است تنها بماند و زيبايی بینظير ولی بهدردنخورش را مثل يک تابوت بر دوش بکشد.
razavi1
«يه ماهه که مادرم مرده...»
کاتيا با افسوس گفت:
«ولی مادر من اصلاً خيال مردن نداره
razavi1
در کاسه سفيدرنگی سيبزمينی پخته و خرد شده ريخت و مقداری پنير به آن اضافه کرد و بعد روی آن شير ريخت. از اين غذای ابتکاریاش خيلی خوشش میآمد چون هم مثل سوپ بود و هم غذای اصلی، تازه پختن هم نمیخواست، فقط بايد سيبزمينیهای پخته شده را خرد میکردی. زينائيدا از غذا خوردن لذت میبرد، فقط در موقع جويدن احساس آرامش میکرد. ولی همينکه غذا را قورت میداد انگار جانور بزرگی درون شکمش شروع به حرکت میکرد و بيشتر و بيشتر میخواست.
razavi1
حالا بيشتر از هميشه مطمئن شد که زيبايی چيز کاملاً بيهودهای است و برای هيچکس خوشبختی نمیآورد، ولی بدبختی چرا.
Mostafa F
پيرزن گوش میدهد، گوش میدهد و بعد به نوهاش میگويد: «بهش بگو ساکت شه...» جوان راديو را خاموش میکند و با دلخوری میپرسد:
«چيه، اصلاً تعجب نکردی که يه آدم داره از توی اين جعبه کوچيک به زبان ما حرف میزنه؟»
مادربزرگ نگاهی به نوهاش میاندازد و میگويد:
«عزيز دلم، مگر فرقی هم داره که حرفهای مزخرف را از توی چی و و به چه زبانی بزنن؟»
Mostafa F
حجم
۸۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
حجم
۸۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۳ صفحه
قیمت:
۵۶,۵۰۰
تومان