بریدههایی از کتاب خداحافظ سارایوو
نویسنده:آتکا رید، هانا اسکوفیلد
مترجم:عابده میرزایی
انتشارات:انتشارات کتابستان معرفت
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۵ رأی
۴٫۵
(۱۵)
خیابان بیرون پادگان شلوغ بود و ماشینها دائماً در حرکت بودند اما زندگی در پادگان متوقف شده بود.
armind
گور بابای سازمان ملل، تا اونا بیان تصمیمی بگیرن، همهٔ ما مردیم.
armind
«اگر سازمان ملل واقعاً ازمون دفاع میکرد، مشکلی نبود اما تمام کاری که اونا انجام میدن اینه که هر روز تعداد حملات مرگبار به شهر رو ثبت میکنن، انگار ما نمیتونیم خودمون بشماریمشون. هیچکس احترامی برای این سازمان قائل نیست. ما اینجا بهش میگیم ملل بیخاصیت.»
armind
همه به چیزی احتیاج داریم که بهش باور داشته باشیم
سارا خانم
به امید روزی زندگی میکنم که دوباره همه باهم باشیم.
armind
عجیب بود که جنگ، بهجای اینکه ما را بههم نزدیکتر کند، بیشتر از هم دور کرده بود.
armind
اندرو گرفته گفت: «پدرم خیلی مریضه، سرطان داره.»
«وای متأسفم. امیدوارم بهتر بشه.» مرگ برایم تبدیل به بخشی معمولی از زندگی شده بود، به ذهنم نرسیده بود که مردم جاهای دیگر هم با آن مواجه میشوند.
armind
«اینکه چیزی رو تو اخبار ببینی یک چیزه، اما اینکه از نزدیک درکش کنی، یک چیز دیگه است.»
armind
شگفتزده بودم که چطور وقتی پای بچهها در میان است همهچیز تازه و نو خواهد بود.
n re
بعد از ماهها مخفی شدن، مردم بیرون زدند و نسبت به این واقعیت که زخمی یا کشته شدن بخشی از سرنوشت است، تسلیم شدند.
سارا خانم
«تلویزیونت رو خاموش کن! تمام صبح داشتی استفاده میکردی، یک نوبتی هم به ما بده.» تلاش همسایههای دیواربهدیوار هامو برای سازماندهی استفادهشان از منبع برقی که تازه پیدا کرده بودند، مرا به خنده میانداخت.
armind
آیدا بلند شد و ژاکتش را برداشت: «من با یک صرب ازدواج کرده بودم. اما سالها پیش ترکش کردم.»
مایک پرسید: «واقعاً؟ به این خاطر که صرب بود؟»
«نه، به این خاطر که عوضی بود.» آیدا به خشکی جواب داد و ما همه خندیدیم.
armind
عاشقِ بودن در کنار مادر بودم. او همیشه همهچیز را میدانست.
n re
در نظرم فروشندگان بازار سیاه، انسانهای حقیری بودند که از بیچارگی ما برای خودشان ثروت جمع میکردند.
n re
فهمیدم، کسانی هستند که شرایطشان خیلی بدتر از ما است و تصمیم گرفتم هیچوقت شکایتی نکنم.
n re
خیابان بیرون پادگان شلوغ بود و ماشینها دائماً در حرکت بودند اما زندگی در پادگان متوقف شده بود. هیچچیزی برای انجام دادن نبود؛ نه مدرسهای برای رفتن و نه هیچ برنامهای برای پناهجویان. آیندهمان نامشخص بود. همه منتظر اتفاقی بودند.
n re
گریستیم و به جنگی که این شرایط را به سرمان آورده بود لعنت فرستادیم.
n re
دیدن رفتن او وحشتناک بود، بهخصوص که نمیدانستیم آیا دوباره او را خواهیم دید یا نه.
n re
این روزها بچهها هرچقدر دوست داشتند در رختخواب میماندند. چیزی نبود که بهخاطرش بلند شوند.
n re
بهجایی نامعلوم در بیرون پنجره خیره شدم و با تأثر گفتم: «همه، کسی یا چیزی را از دست دادهاند. الان کلی درد و تنفر وجود داره. نمیدونم چطور میتونیم چیزی که به سرمون اومده رو فراموش کنیم.»
نویسنده سرد و بیاحساس گفت: «احتمالاً یک یا دو نسل زمان میبره.»
armind
وضعیت عجیب و سورئالی بود، شبیه گروهی دیوانه بودیم که برای یک روز، از دیوانهخانه آزاد شده بودند.
n re
حتی نمیدانستیم روز را به انتها خواهیم برد یا نه، چه برسد به فردا. برنامهریزی برای چنان آیندهٔ دوری، چنان بود که گویا داریم سرنوشت را فریب میدهیم.
n re
«فودو همیشه میگفت: لعنت به این جنگ. فقط میجنگی تا زیر تیر دروازه تموم کنی.» مشا گفت: «انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.»
روز بعد فودو را در یک استادیوم فوتبال که حالا تبدیل به قبرستان شده بود دفن کردند.
armind
ناگهان انگار کسی دکمهٔ نامرئی سکوت را فشار داده باشد تمام صداهای اطرافم ناپدید شد و صدای خودم را شنیدم
n re
هیچوقت فکرش را نمیکردم که داشتن آب لولهکشی بتواند باعث اینهمه هیجان و خوشی بشود.
n re
اینکه با وجود سختیهای خودش، هنوز نگران بقیهٔ مردم بود مرا متعجب کرد.
n re
در شهری سرشار از ترس و امیدهای بربادرفته، ما به هرگونه کمک خارجی به دیدهٔ شک و تردید نگاه میکردیم.
n re
تعداد انگشتشماری دکتر هستن و اونها هم بیشتر از ظرفیتشان کار میکنند و مجروحها رو مداوا میکنند. اونا دارن معجزه میکنن. نبود تجهیزات پزشکی و داروی بیهوشی کارشون رو تقریباً غیرممکن کرده.»
n re
ماندن در خانهٔ خالی، عجیب و غریب بود. دلم برای سروصدای خانه و بودن کنار خواهرها و برادرهای کوچکتر که دنبال هم میدویدند و بازی میکردند تنگ شده بود
n re
قبر عمویم را در گوشهٔ انتهای قبرستان، نزدیک جاده پیدا کردم. دیدن اسم او که روی سنگ حک شده بود، یادم آورد که همهچیز تمام شده است. روی زمین مچاله شدم و گریه کردم. از شروع جنگ، باور داشتم که وقتی تمام شود، همه به زندگی گذشته برخواهیم گشت. اما زوران و خیلیهای دیگر برای همیشه رفته بودند و هیچچیز در زندگیامان مانند گذشته نمیشد.
n re
حجم
۳۵۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۳۵۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان