چنان در آن جامه مروارید و نگینهای درخشان به کار برده بودند که در برابر روشنایی خورشید درخششی چون ستارگان شب میداشت.
Amir.M
ترس و نگرانی و امید، آمیخته به هم هوای شهر را دگرگون کرده بود. شاه آرام و اسبش شاهوار پیش میرفتند. اما هر کس نزدیکش میشد میتوانست خشم فروخوردهای در چهرهاش ببیند. با گذر شاه از دروازه، هزاران جنگجو از پیاش روان شدند. سرانجام سپاهیان راهی سپاهان شده بودند.
Amir.M
به گرز گران گردن آن گراز گردنفراز را بشکنید.
s.a.h
سپس رو به پدرام کرد. چنان از او بیزار بود که همهٔ کالبدش میسوخت. از نگاهش خون میچکید:
- از گور مردگانت سگ استخوان بیابد و بر جان زندگانت خورشید نتابد، با این پیمانی که شکستی و بر شکستنش با خنده نشستی تا خواری ما را ببینی!
rezamahmoudi79