خواهش میکنم. کمکم کن
️〰️ᴍᴇʜᴅɪ〰️
مخفیگاهشان بیرون آمدند.
آدارا با لبخندی بر لب آنها
مهدی
گاهی اوقات آدارا روی برفهای سرد و مرطوب دراز میکشید و اجازه میداد تا مارمولکها روی بدنش بخزند و از لمس شدن آرام صورتش بهوسیلهٔ پاهای آن موجودات در حرکت، لذت میبرد. بعضی وقتها مارمولکهای یخی را لابهلای موهایش مخفی میکرد و به کارهای روزمرهاش مشغول میشد.
ᶜʳᶻ
یکبار وقتی پنجساله بود، بهطور اتفاقی پایش را روی میخی بیرون زده از تکه چوبی که زیر برف مخفی شده بود گذاشت. میخ کاملاً در پایش فرو رفت اما آدارا نه جیغ کشید و نه گریه کرد.
با همان حال لنگلنگان خودش را به خانه رساند. اثر خون روی برف پشت سرش بر جا مانده بود. فقط رو به پدرش گفت:
«پدر، خودمو زخمی کردم.»
ᶜʳᶻ
سوی جاده رهسپار شدند.
مهدی
سه سال پس از فرار خانوادهٔ آدارا از شمال،
مهدی
آدارا فرزند زمستان بود و در وحشتناکترین سرما و یخبندانی که همه به یاد داشتند به دنیا آمده بود.
MOBINA
«هال مُرده و زمین کشاورزیم رو هم از دست دادم و به خاطر این قضایا حسابی ناراحتم اما مشکلی نیست چون دوباره دخترم رو پس گرفتم.
leove
سخنان پدر به این خاطر بود که زمستان از وجود آدارا بیرون خزیده بود و آدارا مانند دختران کوچک دیگر لبخند میزد، میخندید و حتی گریه میکرد.
leove