بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بگو باران ببارد | طاقچه
تصویر جلد کتاب بگو باران ببارد

بریده‌هایی از کتاب بگو باران ببارد

نویسنده:مرضیه نظرلو
انتشارات:نشر نارگل
امتیاز:
۴.۶از ۲۱ رأی
۴٫۶
(۲۱)
"دوست داری هر دوتامون یه آیه بالای وصیت‌نامه‌هامون بنویسیم؟" و تو هم خواندی: «ربِّ اَنزِلنی مُنزِلاً مُبارَکاً و اَنتَ خَیرُ   المُنزِلین»
مادربزرگ علی💝
شاید عده‌ای شهید احمدرضا احدی را از کتاب «حرمان هور» بشناسند. از دست‌نوشته‌هایش که با گذشت سال‌ها، با فراز و فرودی بی‌مانند، خواننده را در فضای محسوس و عاطفی جبهه‌ها قرار می‌دهد و مخاطب را از پس سطور خالصانه و صادقانه‌اش به روح بزرگ و حزن حاکم بر قلب احمدرضا رهنمون می‌سازد. احمدرضا احدی تنها بیست سال در قرارگاه زمین ماند اما چونان مردان رهی که دست از مس وجود شسته و عاشقانه طریق الله را در پیش گرفتند سیر کرد، تا جایی که دست از تعلّقات دست‌وپاگیر و عناوین دنیوی شست و به یک‌باره زر شد.
مادربزرگ علی💝
جمع بین آن‌چه در دلت می‌گذشت با جریان عادی زندگی در شهر، کار آسانی نبود و هر لحظه به دنبال تفریق خودت از معادلات معمول زندگی بودی.
نون صات
گرهٔ ازدواج پاک‌طینت را که باز کردی، به او گفتی که با شهدا برایش دعای توسل خوانده‌ای. شاید برای تو هم دیگرانی دعا خوانده بودند که رفتی
کتابخوان🤓
خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم. بگذار این خشک‌زار وجودم، این مرده قلب من، دیگر نباشد. بگذار این دیدگان دیگر نبیند، بس است هرچه دیده‌اند. بگذار این گوش‌های صُمّ دیگر نشنوند، بس است هرچه شنیده‌اند، بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند، بس است هرچه جنبیده‌اند.
کتابخوان🤓
صفا و خلوص جبهه‌ها و نفاق شهر را دیده بودی و کاش تفاوت آن‌ها را درک نمی‌کردی تا بتوانی راحت‌تر دل بکنی، اما همیشه کسانی که بیشتر می‌فهمند، بیشتر رنج می‌کشند و دوباره همان حقیقتی که در ذهن و قلبت رسوخ کرده بود، به سراغت آمد: «من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می‌دهد و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده. علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است...» همین‌طور که در این فکرها بودی، به خواب رفتی.
Resistance 370
خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم. دور از هر کثرتی، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.
کتابخوان🤓
او تا کارنامه را دید گل از گلش شکفت. با شادی گفت: "احمدرضا دیدی چقدر رتبه‌ات خوب شده؟ ببین اول شدی!" به کارنامه نگاه نکردی و به‌آرامی گفتی: "مهدی! اینا حساب نیست." پاک‌طینت محکم کارنامه را در یک دستش گرفت و با دست دیگرش تو را دنبال خودش کشاند تا زودتر   به خانه‌تان برسید. گفتی: "مهدی! بابا یواش‌تر! چه خبرته؟" _ تو گل کاشتی احمدرضا! گل کاشتی. بریم زودتر به بابات بگیم. _ نه بابا، من کاری نکردم که، باید درس می‌خوندم که خوندم. تازه اینام حساب نیست، دعا کن اون‌ور قبول شیم.
Resistance 370
عدد مقدس گردان غواص‌ها را به یاد آوردی و تعریف‌های داریوش را. شکستی اما نه با فریاد، در سکوت. یاد خوابت افتادی: «احمدرضا! اگه یه بار دیگه بیای جبهه تازه اندازه من اومدی.» حالا داریوشی که رضا شده بود از تو پیشی گرفته و پیکرش در میان خورشیدی‌ها و گل و لای ساحل ام‌الرّصاص جا مانده بود.
khojasteh
یک روز صبح که در خانهٔ درکه از خواب بیدار شدی، قبل از آن‌که دست و رویت را بشویی، با حیرت و بدون مقدّمه از داریوش پرسیدی: "داریوش! تو چندبار بیشتر از من رفتی جبهه؟" او که تا آن زمان جبهه نرفته بود با تعجب نگاهت کرد و گفت: "من اصلاً نرفتم." گفتی: "پس چرا من خواب دیدم به من می‌گی احمدرضا! اگه یه بار دیگه بری جبهه تازه به اندازهٔ من رفتی! می‌دونستم نرفتی اما گفتم بپرسم، ببینم تعبیر خوابم چیه. ولی حیفه نرفتی، فضای جبهه اصلاً با این‌جاها قابل مقایسه نیست."
khojasteh
رفتی و هنوز چند متری بیشتر دور نشده بودی که دود از سنگر تیربار بلند شد. موشک آرپی‌جی عراقی‌ها آن‌جا را نشانه رفته بود. خودت را رساندی و حیدر را صدا کردی، مثل همان شب‌های سرد درکه، اما او پاسخی نمی‌داد. تیربارش به زمین افتاده و خودش هم آرام و ناز خوابیده بود. حیدر هم رفته بود؛ در فاصله‌ای کمتر از یک ماه از رفتن داریوش... .
khojasteh
با لبخندی محجوب و غریب گفتی: "خداحافظ عروجی!" به تهران رسیدی. وسایلت را در خانهٔ درکه که حالا عکس بزرگی از حیدر و داریوش روی طاقچهٔ اتاقش جلوه‌گری می‌کرد، گذاشتی و به عیادت پدرت رفتی. حالش خوب بود و پرسید: "کجا بودی احمدرضا؟ کجا می‌ری؟" گفتی: "از ملایر اومدم، می‌رم دانشگاه." خیالش راحت شد.
کاربر ۶۱۱۴۴۲۱
«چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، یعنی ستم، یعنی خونین شدن خرمشهر؛ یعنی سرخ شدن جامه‌ای و سیاه شدن جامه‌ای دیگر، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه شد؟... به کدام گوشهٔ تهران نشسته‌ای؟ کدام دختر و پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ کدام مسئله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت هر روز صبح در کیفت می‌گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می‌خلد؟ دیر رسیدن اتوبوس؟ دیر رسیدن سر کلاس؟ نمرهٔ A گرفتن؟ دلت را به چه بسته‌ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در دورهٔ فوق دکترا؟...»
فاطمه
قرار شد جمعه به نماز جمعه بروید تا هم نماز بخوانید و هم باقی بچه‌های ملایر را در چهارراه دیده‌بوسه ببینید.
🍃🌷🍃
"هرچی خدا بخواد، همون می‌شه. ترس که تکلیف رو از آدم ساقط نمی‌کنه."
f.s
جمع‌آوری مصاحبه از خانواده و دوستان احمدرضا را در
لیوبی1
روایت می‌کند، بتواند خواننده را با روحیات احمدرضا نیز آشنا گرداند. و در پایان:
لیوبی1
عبداللّه وقتی که فهمید شما دبیرستانی هستید، از شب دوم شما را پاس‌بخش گذاشت و خودش شما را به قسمت‌های دیگر پایگاه برد تا نسبت به منطقه توجیه کند.
کاربر ۶۱۱۴۴۲۱

حجم

۹۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

حجم

۹۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

قیمت:
۴,۰۰۰
تومان