بریدههایی از کتاب تمنای بیخزان
۴٫۶
(۲۴)
«همهٔ ما روزی غروب میکنیم و کاش اون غروب رو بنویسن شهادت.»
s.latifi
خدایا من در تمام روزهایم و لحظاتم از تو کمک میخواهم. تو بهترین حافظ و نگهبانی.
زیـنـب🍃🌸
«همهٔ ما روزی غروب میکنیم و کاش اون غروب رو بنویسن شهادت.»
حکیمی
«قربونت بشم عزیزم، چقدر صورتت سرده. بیا با دستهام گرمش کنم. فدا شدی؟ خیلی آرزوت بود فدایی حضرت زینب بشی. شهید شدی. شهید شدی، فدا شدی، شهید من. مهدی یه چیزی رو بهت بگم؟»
s.latifi
حجاب، همان موضوعی که خیلیها میخواستند باشد و خیلیها هم میخواستند نباشد. میدانستم حجاب صرفاً یک پوشش نیست و خیلیها از بودنش احساس خطر میکنند. من به این حجاب علاقمند بودم. برای همین با رضایت زائدالوصفی به استقبالش رفتم. برای دوخته شدن چادرم لحظهشماری میکردم. وقتی مادر چادر را از زیر چرخ درآورد، با شوق مقابل آینه ایستادم تا خودم را تماشا کنم. آن شب، چندبار مقابل آینه دور خودم چرخیدم و به خودم آفرین گفتم. از خدا تشکر میکردم که مرا وارد این مرحله از بندگی کرده است. حالا انگار حس میکردم کسی هوایم را دارد و مراقبم هست. یک حس عجیبی که از آن به بعد همه جا با من بود. روز بعد، هنگام بازگشت از مدرسه، باز پسرخاله را دیدم که از سر کوچه میگذشت. نگاه تحسینآمیزش به من فهماند که چقدر تغییر کردهام.
s.latifi
یاد حرفهای دوستان هیئتیام میافتادم که میگفتند «چرا میذاری بره، اگه شهید بشه چکار میکنی؟» و یاد جواب خودم که هر بار گفته بودم «اگه نذارم بره جواب حضرت زینب رو چی بدم.» خدا بهترین نگهدارنده است، سپردمش به خدا.
s.latifi
«کلنا فداک یا زینب»
حکیمی
رفتنی باید برود. ماندنی نیست. درد ماندن در دل آن میمانَد که رفتنی نیست و دیگری که میرود، اصلاً از اولش هم ماندنی نبوده است.
حکیمی
«کلنا فداک یا زینب»
زیـنـب🍃🌸
شب عاشورا که آماده شدیم برای مراسم راهی حرم شویم، خبر رسید که حرم را زدهاند. با شنیدن این خبر، تمام غصههای عالم روی دلم نشست. دیگر توان فکر کردن هم نداشتم. اشکهایم راه باز کرده بود روی گونههایم و همینطور پشت سر هم سرازیر میشد. از اینکه کاری از دستم برنمیآمد، غصه میخوردم. هر روز که میگذشت، لازمهٔ حضور بچههایی مثل مهدی را اینجا بیشتر احساس میکردم. دیگر به خودم قبولانده بودم وجود مهدی بیشتر از اینکه کنار همسر و خانوادهاش لازم باشد، اینجا ضرورت دارد. مُهر کوچکی خورده بود پای پروندهٔ زندگیام که وقفش کنم برای دفاع از حرم.
s.latifi
من همانم که رد پاهایت را بارها شمردهام و پا جای پایت گذاشتهام. بگویم قرارمان این نبود که سهم تو رفتن باشد و سهم من ماندن؟
حکیمی
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون.
زیـنـب🍃🌸
آرامِ دل خیلیها همینجاست.
از همان لحظهٔ ورود به قطعهٔ شهدا، بوی بهشت را حس میکردم. اگر قراردادهای زندگی نبود، دوست داشتم همینجا میماندم و میشدم همسایهٔ همیشگی شهدا.
حکیمی
من را نگاه کن که دلم شعلهور شود
بگذار در من، این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزللرزههای توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود
افرا
با تو به دنبال آرامشی نیستم من
که تو خود آرامش منی
sara
زیر لب پرسیدم «برای چی ناراحتی مهدی؟» آرام، طوری که کسی نشنود گفت «مگه نگفته بودم نیا دنبالم؟» دلم گرفت از حرفهایش و جوابی هم نمیتوانستم برای منع کردنش بیابم. گفتم «بهم نمیگی چرا؟» در حالی که اشارهای به اطراف میکرد، گفت «دور و برت رو نگاه کن. شاید اینجا از همسران و خانوادههای مدافعان حرم کسی باشه، اونوقت من و تو رو با هم ببینه. یه لحظه اگه دلش بشکنه، میدونی چی میشه؟»
محمدحسین
دائم این جمله را تکرار میکرد «زندگی من فدای اهل بیت است.» تا یادم بماند که سنگ تمام بگذارم.
برای او
شب عاشورا که آماده شدیم برای مراسم راهی حرم شویم، خبر رسید که حرم را زدهاند. با شنیدن این خبر، تمام غصههای عالم روی دلم نشست. دیگر توان فکر کردن هم نداشتم. اشکهایم راه باز کرده بود روی گونههایم و همینطور پشت سر هم سرازیر میشد. از اینکه کاری از دستم برنمیآمد، غصه میخوردم. هر روز که میگذشت، لازمهٔ حضور بچههایی مثل مهدی را اینجا بیشتر احساس میکردم. دیگر به خودم قبولانده بودم وجود مهدی بیشتر از اینکه کنار همسر و خانوادهاش لازم باشد، اینجا ضرورت دارد. مُهر کوچکی خورده بود پای پروندهٔ زندگیام که وقفش کنم برای دفاع از حرم.
محمدحسین
مهدی انگار فرصت پیدا کرده بود برای حرف زدن. بدون هیچ مقدمهای گفت «خیلی شهید دادیم.» من که فهمیده بودم مقصودش از مطرح کردن این موضوع چیست، گفتم «چی شد یهدفعه این فکر رو کردی؟» در آینه نگاهی کرد و گفت «اصلاً از یادم نمیرن، که یادشون بیفتم. خیلیهاشون مظلومانه شهید شدن؛ مثل علی کنعانی، رسول خلیلی...» نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم «شهادت خیلی خوبه، ولی تو بهش فکر نکنی ها. حالا حالاها بهت احتیاج داریم.»
محمدحسین
خدایا من در تمام روزهایم و لحظاتم از تو کمک میخواهم. تو بهترین حافظ و نگهبانی.
math
من را نگاه کن که دلم شعلهور شود
بگذار در من، این هیجان بیشتر شود
قلبم هنوز زیر غزللرزههای توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود
تمام احساسم در قطرات اشکم ریخت بیرون. مهدی لحظاتی چشمانش را بست و از در خارج شد و بیت آخر شعر را دم در زمزمه میکرد.
دیگر سپردهام به تو خود را که زندگی
هر گونه که تو خواستی آنگونه سر شود
برای او
حرفهای چند روز پیشش در نماز جمعه را به خاطر آورد.
جان ناقابلی دارم... .
انگار قاب روی دیوار، با او حرف میزد. دلداریاش میداد.
نگران نباش. پرچم را میسپاریم دست صاحبش.
پس از لحظهای، دیگر چشمانش برقی از رضایت داشت، انگار قوت دلش بیشتر شده بود و زیر لب زمزمه میکرد:
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
برای او
حالا که آمده بود خانه، یاد حرفهایش میافتادم. آن وقت که از دلتنگیام گله کردم. گفت «نمیتونم رهبرم رو تنها بذارم و بیام سر زندگیم. ما باید مرده باشیم که کسی به سرش بزنه فکری بکنه.»
برای او
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان