بریدههایی از کتاب شاعر دشت و هور
۴٫۰
(۲)
وقتی رسیدیم به جادهٔ اهواز ـ خرمشهر، شرایط بدی بود. خودت دیدی که. ولی یهکم که رفتیم جلو، اون نامردی رو که با دوشکا بچهها رو انداخت زمین، با نارنجک خاموشش کردیم. بعد رفتیم جلوتر و با یک گروه از بچههای دیگه آشنا شدیم. فکر میکردیم فقط ما داغون شدیم، ولی وضع اونا خیلی بدتر بود. نمیدونی اونطرف چه مصیبتی بود... .
گفتنیهای اصغر تمام نمیشد. از بچهها میگفت و نحوهٔ شهادتشان. مخصوصاً از بچهمحلمان، محمد دربندی که اصغر آورده بودش توی بسیج و خیلی هم دوستش داشت. شهادت هیچکدام مثل او رویش اثر نگذاشته بود. تا میآمد تعریف کند، حالش دگرگون میشد.
بهش گفتم «اصغرجون ذکر بگو.» اصغر گفت «از همون اول دارم میگم.» بعد با بغض تعریف کرد «محمد بغل دستم بود. خودم دیدم تیر خورد توی سرش و با صورت خورد زمین. اونوقت خون تمام زمین رو برداشت. محمد بغل دستم شهید شد خسرو...» وقتی تمام شد، صورتش از گریهٔ بیصدا خیس شده بود.
S
سال ۶۲ در عملیات خیبر فکش تیر خورده بود و دهانش کامل باز نمیشد. گوشهایش هم دیگر کامل نمیشنید. دکتر گفته بود باید یک بار دیگر عمل کند تا بتواند دوباره به جبهه برگردد. ولی اصغر نمیخواست عمل کند. میگفت «ولش کن، من اینجا بمونم دیوونه میشم.» بهش گفتم «اینجوری هم که اذیت میشی.»
من بادمجون بمم، هیچیم نمیشه.
تا زمان شهادت، دهانش همانقدر کم باز میشد. گاهی بهش میگفتم «اصغر آینده رو میخوای چکار کنی؟» اشک توی چشمش جمع میشد.
من نمیتونم اینجا زندگی کنم.
اصغر از ما هم سیر شدی؟
نه بابا، الان به امید دیدن شماها اومدم، ولی مال اینجا نیستم. همه چی، اونطرفه خسرو. خیلیها کنار من شهید شدند. همهٔ نگرانیم اینه که اگه جنگ تموم بشه چه خاکی تو سرم کنم.
S
اصغر خیلی اهل مطالعه بود. هر وقت میرفتیم تفریح، با خودش کتاب میآورد یا یک تکه روزنامه پیدا میکرد و شروع میکرد به خواندن. ما شاکی میشدیم. بهش میگفتیم «باباجون مثلاً اومدیم تفریح ها!»
اول انقلاب، همهٔ روزنامههای گروهکهای مختلف را میخواند. یکی از بچهها که توی یکی از ارگانها استخدام شده بود، بهش میگفت «اصغر به کسی نگو اینا رو میخونم. جایی استخدامت نمیکنن ها.» ولی او گوش نمیداد. از نظر اخلاقی نمونه بود. معلومات عمومیاش هم حرف نداشت.
اهل دروغ نبود. توی مصاحبهٔ استخدام سپاه راستش را گفت. برای استخدام که با خسرو رفته بود، گفته بود «خوندنش که اشکال نداره. باید مطالعه داشته باشیم و بدونیم چه خبره. اگر نخونم چطوری جوابشون رو بدم؟» ولی سپاه فقط به خاطر همین استخدامش نکردند. گفته بودند «حق ندارید بخونید.»
S
من که اسیر دوا و دکتر و بیمارستان بودم. اصغر بیشتر حرف برای گفتن داشت. قبل از همه از آزادسازی خرمشهر برایم تعریف کرد. مدام وسط حرفش میگفت «جات خالی!» دست آخر شاکی شدم «حالا اگه اصل ماجرا رو گفت! هی جات خالی... جات خالی...»
S
هیچ وقت زیاد از خودش و جبهه تعریف نمیکرد. فقط یکبار عکسی را به من نشان داد که عراقیها، یک دست و پای پاسداری را بسته بودند به یک ماشین و دست و پای دیگرش را هم به ماشین دیگر. همینجوری میکشیدند که به حرف بیاید. حالم داشت به هم میخورد. اصغر گفت «عزیزم پس دیگه نگو برای چی میری. تا وقتی دارن بچههای ما رو اینطوری شکنجه میدن، من باید برم ازشون دفاع کنم.»
S
سال ۴۵ ازدواج کردم. یعنی همان سالی که خواهرم صاحبه (مادر اصغر) سر زایمان از دنیا رفت و بچههایش بیمادر شدند.
طاهره پانزده ساله بود، کاظم دوازده ساله، اصغر چهار ساله و رقیه دو، ساله ساله. سکینه هم یک ساله بود و تازه داشت راه میافتاد. پسرعمهیشان، عباس عبداللهی، اصغر را آورد تهران. چند روز هم خانهٔ ما آورد که پیشمان باشد. من به اصغر گفتم «اینجا میمونی پیش من؟» اصغر با بغض گفت «آره» و بغضش ترکید. من هم گریه کردم، خانمم هم گریه کرد.
عیبی نداره، بمون همینجا دایی.
و پیشانیاش را بوسیدم.
S
دخترم را خیلی دوست داشت. میگفت «دختر طلاست.» آخرین باری که اصغر را بدرقه کردم، خانهٔ پدرشوهرم بودیم. اصغر هم آنجا ناهار دعوت داشت. بعدِ ناهار کمی با دخترم بازی کرد و بعد، بلند شد که برود. پستههایی را که برایش گذاشته بودیم، نخورده بود. پدرشوهرم بهم گفت «پستهها رو بریز توی جیبِ برادرت.» همانطور که اصغر داشت بند پوتینش را میبست، جوری که نفهمد، پستهها را خالی کردم توی جیب اصغر و گفتم «اصغر تو رو خدا دیگه نرو جبهه.» اصغر گفت «نترس، ما خدا رو داریم. نمازت رو بخون، دروغ نگو، تهمت نزن، غیبت نکن. مواظب دخترت هم باش.»
S
نقشه دست آقایی بود که از ما بزرگتر بود. ولی وارد نبود و هر کاری میکرد، نمیتوانست مسیر را پیدا کند. وقتی مستأصل شد، گفتم «اگه میشه نقشه رو بدید به این اصغرآقا.» طرف از خداخواسته قبول کرد. اصغر با آرامش نقشه را گرفت. آن را پهن کرد و گفت که همه دورش جمع بشوند. بعد با استفاده از قطبنما و ستارههای قطبی (دب اکبر و دب اصغر) همه را توضیح داد. مسلط بود و میتوانست همه را توجیه کند. ضمن اینکه به خاطر تسلطش به کوهنوردی از قبل هم روی این چیزها احاطه داشت. بچههای گروه با اینکه باور نمیکردند، کاری هم از دستشان برنمیآمد. خودشان حرفی برای گفتن نداشتند. وقتی که مسیر پیدا شد و به عنوان اولین گروه رسیدیم به وعدهگاه، تازه باورشان شد. آقایی که مسئول گروه بود، گفت که اصغر مسیر را پیدا کرده است. بقیهٔ گروهها گم شدند. تا ده شب آن تکاور ارتشی و مسئولان بسیج دنبالشان میگشتند.
S
اما تا یگان احتیاط از خاکریز رفت بالا، دوشکا همهیشان را به زمین دوخت.
پایم ترکش خورد و زخمی شدم. من را بردند عقب. صبح بچهها خط را شکستند و رفتند جلو. ولی من و بقیهٔ زخمیها سر جایمان مانده بودیم. یک نیسان آمد برای بردن شهدا. مجروحها را هم با آمبولانس بردند اهواز. من را از آنجا فرستادند ساری. از اصغر خبری نبود. با گردان رفته بود.
این اولین جایی بود که نمیتوانستیم همیشه کنار هم بمانیم. مجبور بودیم از هم جدا بشویم. وقتی حال و روزم درست شد و از بیمارستان آمدم خانه، تازه مأموریت سه ماههٔ اصغر تمام شد و برگشت. اولین کاری که کرد، رسیده و نرسیده آمد ملاقات من که پایم هنوز توی گچ بود. دوتا رفیق قدیمی بعد از مدتها به هم رسیده بودیم و کلی حرف نگفته داشتیم. باید همهٔ خاطرات و اتفاقاتی را که در این سه ماه برایمان افتاده بود، برای هم تعریف میکردیم.
S
شرایط زندگیمان روی پلهای شناور طوری بود که وقتی یک قایق حرکت میکرد، تا نیم ساعت در حال تکان و حرکت بودیم و توی چادر بالا و پایین میشدیم. حالا اگر نماز جماعت بود و قایقی رد میشد، میشود حدس زد که چه اتفاقی میافتاد.
بچههای تیم اصغر اصرار داشتند نماز جماعت بخوانند. اتفاقاً نماز جماعتشان همزمان شد با وقت آمدن قایقی که ناهار میآورد. اگر یک روز هم قایق ناهار نمیآمد، من، مجید سنگانیان، مجید صفدری، نصرتالله رحیمی و بقیهٔ بچههای گروه حسینی سوار قایق میشدیم و هی میرفتیم و میآمدیم و ویراژ میدادیم. بعضی وقتها هم مینشستیم کلی فکر میکردیم و توطئه میچیدیم که چه بلایی سرشان بیاوریم. تیم اصغر بچههای افتاده و معنوی بودند و سر از شیطنتهای ما درنمیآوردند.
تیم حسینی بیشتر در نوک درگیریها بود. ولی روز دوم یا سوم هر عملیات، تیم انصاری دوتا شهید میداد و تیم حسینی زخمی هم نداشت.
S
کمکم بیشتر صمیمی شدیم. خیلی وقتها اصغر خانهٔ ما بود و برای مادرم شده بود مثل بچهٔ خودش؛ مخصوصاً که بر خلاف من ساکت و آرام بود.
دوتا خواهر داشتم. سر سفره که مینشستند، اصغر سرش را بالا نمیآورد. خجالت میکشید. معذب بود. مادرم بهش میگفت که راحت باشد. وقتی میدید فایدهای ندارد، به شوخی بهش میگفت «اصغرجان چرا همیشه سرت پایینه؟ لااقل نگاه کن ببین چی سر سفرهست که کلاه سرت نره!» من و مادر هر کاری میکردیم، فایدهای نداشت. دست آخر مادر میفرستادمان توی یک اتاق دیگر که اصغر بفهمد چه میخورد.
S
یک نیروی اطلاعاتی همیشه جانش در خطر بود. پس باید ایمانی قوی میداشت. وقتی میرفت شناسایی، یعنی وارد خط دشمن شده بود و انواع و اقسام خطرات تهدیدش میکرد؛ رفتن روی مین، اسارت یا هر چیز دیگر. کم پیش میآمد وقتی نیروی اطلاعاتی اسیر میشد، زنده بماند. آنقدر شکنجهاش میکردند تا حرف بزند و ازش مطلب دربیاورند. بچهها معمولاً مقاومت میکردند و شهید میشدند.
یکی دیگر از خصوصیات لازم برای بچههای اطلاعات، شجاعت بود. اگر میترسید و زوری آمده بود اطلاعات، نمیتوانست کار کند. باید خودش داوطلبانه این مسئولیت را انتخاب میکرد. باید شجاعتی حسابشده و هدفمند میداشت. باید بلد بود کجا لازم است خطر کند و کجا نه. نه باید ترسو میبود و نه بیحساب و کتاب جلو میرفت. باید نسبت به مأموریتش آگاهی داشت. باید خیلی باهوش و زیرک میبود تا اگر نمیشد توی خاک دشمن یادداشتبرداری کرد، بتواند مطالب و اطلاعات را در ذهنش حفظ کند. باید مدیریت بالایی داشت تا اگر برای خودش و تیمش بحرانی پیش آمد، بتواند قاطع و سریع تصمیم بگیرد.
S
به نیروها گفتم «کی داوطلبه بریم سهراهی؟» با خود فکر کردم «چه داوطلبهایی!» بچهها خسته بودند و مجروح. سه روز آب و غذا بهشان نرسیده بود. ولی با همان حال دفاع میکردند. نیرو و امکاناتمان در مقابل دشمن هیچ بود، ولی تکلیفمان بود که از وجببهوجب شلمچه دفاع کنیم. دشمن یک سپاه داشت به نام سپاه هفتم عراق به فرماندهی عبدالرشید. سپاه تشکیل شده از سه لشکر، هر لشکر تشکیل شده از سه تیپ و هر تیپ تشکیل شده از سه گردان. حالا ما دو، سه گردان خسته و مجروحی بودیم که چند روز بدون آذوقه و امکانات در مقابل یک سپاه عراق ایستاده بودیم. جدال عقل و عشق را میشد آنجا دید. مثل کربلا آب بود، ولی بهش دسترسی نداشتیم. با این حال، یازده، دوازده نفر داوطلب شدند. از زیرپیراهن یکیشان خون میآمد. ترکش خورده بود به پهلویش. بهش گفتم «تو که نمیتونی بیای.» گفت «چرا، میتونم. منم میآم.»
S
آقاعبدالجواد یک روز به جای اینکه از خانه برود بیرون، رفت پشتبام قایم شد. وقتی زنش شروع کرد به اذیت و آزار بچهها، آمد بیرون. دست بچهها را گرفت و برد بیرون. صدا زد همسایهها آمدند بیرون. تن و بدن بچهها را به همسایهها نشان داد. گفت «ایهاالناس! این زن قرار بود پرستار و همدم این بچهها باشه. حالا شده ملکهٔ عذاب. یه وقت خیال نکنید دارم بهونه میگیرم و حرف مفت میزنم ها!» لباس بچهها را بالا زد و کبودی کتکها و نیشگونها و زخم داغها را نشانشان داد. فردایش هم سیدخانم را طلاق داد.
S
یک روز توی صف شیر بودم که دیدم اصغر دارد میآید. ترکش خورده بود بالای فک و زیر گوشش. سر و کلهاش را باندپیچی کرده بود. تا آن صحنه را دیدم، بیاختیار سست شدم و فشارم افتاد. یکی از پیرزنهای همسایه به دادم رسید. معلوم نیست از کجا قند و شکلات گیر آورد و گذاشت دهانم. گفت «چیزیش نیست ننه، سالمه. اگر سالم نبود که نمیتونست راه بره.» یکبار هم ترکش خورده بود به سرش و دور کلهاش را بسته بودند. آن روزها توی صف ایستادن خیلی مرسوم بود؛ صف نان، صف شیر، صف همه چیز. من چهارده سالم بود و باز هم ایستاده بودم توی صف. دوباره دیدم که اصغر با سر و کلهٔ باندپیچی دارد میآید. ایندفعه زیاد نترسیدم.
چی شده؟
چیزی نیست، ترکشه دیگه.
S
خبر شهادت اصغر را یازدهم بهمن ۶۵ برایمان آوردند. شانزدهم بهمن هم دفن شد؛ در قطعهٔ ۲۹، قطعهٔ فرماندهان که آن موقع هنوز دو، سهتا شهید بیشتر در آنجا دفن نشده بود. یک وقتهایی که دلم پر میکشد و میروم سر خاک اصغر، میبینم آن قطعه پر شده است.
حالا تمام کوچههای خیابان رعنایی مهرآباد به اسم شهید است. از طریق بنیاد شهید خیلی تلاش کردم خیابانی را به نام شهید اصغر انصاری بگذارند. ولی طرف یک پرونده گذاشت جلویم و گفت «ببین... جا نداریم. توی هر کوچه و خیابون دو، سهتا شهید داریم.» نتوانستم خیابانی را به اسم اصغر ثبت کنم.
S
به چهارراه پپسی (جیحون فعلی) که رسیدیم، یکهو شلوغ شد و سربازها افتادند دنبال مردم. من و اصغر هم فرار کردیم و دویدیم توی یک کوچه. اما کوچه بنبست از کار درآمد. یک لحظه دنیا پیش چشممان سیاه شد. آنجا میتوانست آخر خط باشد. اما انگار خدا برایمان یک امداد غیبی فرستاد. درِ یکی از خانهها باز شد و خانم میانسالی با دست علامت داد «بیایید تو... .» شش هفت نفری ریختیم توی حیاط خانهٔ زن. دوباره لبخند نشست روی لبمان. همه حدود شانزده هفده ساله بودند و یکی دو سال از من و اصغر بزرگتر. خانم صاحبخانه برایمان یک پارچ شربت آورد. یک لیوانش را که خوردیم، نفسمان تازه شد. از او تشکر کردیم. اصغر گفت «دستت درد نکنه مادر.» زن گفت «مادر و زهرمار! من سن ننهتم که میگی مادر؟!» جوانها به شوخی زن خندیدند. اصغر اول ناراحت شد، ولی بعد فکر کرد زن که از شرایط او و فوت مادرش بیخبر است و منظوری ندارد. او هم خندید. زنِ رُک و شوخطبعی بود. زن ادامه داد «جونت رو نجات دادم که من رو بکنی پیرزن هافهافوی هفتاد ساله؟ این عوض تشکرته؟» بچهها دوباره خندیدند. اصغر هم خندید و فکر کرد چه زن عجیب و محکمی است که توی آن فضای دلهره و اضطراب میتواند بر خودش مسلط باشد و با بچهها شوخی کند.
S
یک ساعتی گذشت. صدای پوتینها و صحبت سربازها هنوز از کوچه میآمد. نمیشد برویم بیرون. زن رفت از ساختمان، بافتنیاش را آورد و روی صندلی لهستانی کنار باغچه نشست به بافتن. حالا نباف، کی بباف. باغچهٔ زن پر از گل بود. یک گوشهاش را هم سبزی کاشته بود. ریحانها داشتند قد میکشیدند. اصغر نشست لب باغچه. من هم نشستم کنارش و گفتم «مامانم اینا نگران میشن. چی بهشون بگیم؟» اصغر به شوخی گفت «وای... مامانم اینا!»
بقیهٔ بچهها هم نشستند گوشهٔ حیاط به پچپچ و صحبت. انگار از قبل آماده بودند میتینگشان را همینجا برگزار کنند. چند دقیقه که گذشت، زن گفت «یکیتون پا شه ببینه اگه خبر مرگشون رفتن، شما هم تشریفتون رو ببرید. خوردید کنگر، انداختید لنگر؟ از شام خبری نیست ها!» صدای پا و حرف سربازها قطع شده بود. بچهها دوباره خندیدند و یکیشان بلند شد ببیند سربازها رفتهاند یا نه. با احتیاط در را باز کرد، ولی رنگش پرید و در را بست. گفت سربازها هنوز سر کوچهاند
S
حجم
۸۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۸۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان