
بریدههایی از کتاب سیب زمینی خورها
۳٫۸
(۳۳)
خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
محمدرضا
با خودم گفتم من هم میتوانم یک داستان بنویسم و بفرستم برای مجله. چرا که نه؟! وقتی به همین راحتی میتوانم به داستانها اضافه کنم، خودم بنویسم که بهتر است. تمام روز به این موضوع فکر میکردم. هم خوشحال بودم و هم به خودم میگفتم اگر بشود، چه میشود؟! در رؤیا خودم را صاحب بلندترین مقام و بالاترین درجهٔ پیشرفت دیدم. همیشه اینطور بودم. آینده را تا بهترین مراحل پیشرفت و اوج در ذهنم میساختم.
😊Fatemeh
برای هزارمین بار، از خودم بدم آمد.
محمدرضا
ننهام سر صحبت را باز کرد و گفت: «این بچه به حرف مدیر مدرسشون داره نمایش درست میکنه. بذار کارش رو بکنه.» آقام چند بار بلند گفت: «مگه مدیرشون نون و آبشو میده؟! من نمیخوام بچم بیدین بشه. نمیخوام بره دنبال قرتیبازی.»
محمدرضا
با عقیلی به طرف خانه میرفتیم که گفت: «آخر هفته میآی بریم سینما؟» راستش را به او گفتم: «آخه من اصلاً سینما نرفتم. آقام اگه اسم سینما رو بشنوه، منو سیاه و کبود میکنه. توی خونه همیشه از فیلم و سینما بد میگه. ما تازه تلویزیون خریدیم. اما بهجز اخبارِ سر شب و یکی، دو ساعت دیدن سریال چیز دیگهای نمیبینیم و به دستور آقام باید خاموشش کنیم.»
محمدرضا
عباس بین بچهها برای خودش کسی بود؛ هم درسش خوب بود، هم فوتبالش. همیشه شاگرد اول بود. خودش میگفت خواهر و برادرانش همه شاگرد اول مدرسهشان هستند. اما همین عباس گاهی وقتها نمیتوانست خیلی از کارها را انجام دهد. مثلاً اینکه یواشکی برود و از پنجرهٔ دفتر سرک بکشد و ببیند آقامعلم آمده یا نه؟ یا مثلاً یک جواب دندانشکن به بچههای شر بدهد و حالشان را بگیرد...
یاسِنرگس(Yasna)
همین که از سرنوشت آدمهای دیگر سر درمیآوردم، برایم جالب بود. حس میکردم چیزهای مهمی دستگیرم شده. مخصوصاً اینکه بالای بعضی از این داستانها درشت نوشته شده بود: «سرگذشت واقعی.» از اینکه فکر میکردم بیشتر از بچههای دیگر میفهمم، کلی حظ میبردم.
Zeinab
بعدها که در موردش فکر کردم، دیدم آقای فرسیو بیدلیل آن کتاب را به من هدیه نداده. میخواست من با خواندن آن کتاب بفهمم که برای نوشتن داستان حتماً نباید سراغ زندگیهای عجیب و غریب رفت. زندگی خودم هم لحظههایی داشت که میتوانست یک داستان باشد.
Zeinab
وقتی آقام میافتاد به شوخی، خیلی دوستش داشتم. خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
Zeinab
با نارضایتی گچ را از لب تخته برداشتم. زمان آنقدر برایم سخت میگذشت که حس کردم برداشتن گچ سه سال طول کشید. آقا که مسئلهٔ ریاضی را گفت، رنگم مثل گچ سفید شده بود. نمیدانم چرا درس ریاضی برایم شده بود درس اعدام. فکر میکردم با طناب دار بالا کشیده میشوم.
Zeinab
همهٔ عشق و علاقهام شده بود زنگ انشا. اصلاً حوصلهٔ نشستن و گوشدادن به درسهای دیگر را نداشتم.
آترین🍃
وقتی آقام میافتاد به شوخی، خیلی دوستش داشتم. خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
داریوش
در دلم به کسی که ریاضی را اختراع کرده بود، کلی بد و بیراه گفتم.
Fatemeh Najjar
حجم
۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان