بریدههایی از کتاب غول مدفون
نویسنده:کازوئو ایشی گورو
مترجم:فرمهر امیردوست
ویراستار:مهران موسوی
انتشارات:انتشارات میلکان
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۶از ۱۴۸ رأی
۳٫۶
(۱۴۸)
زیبا نبود، اما به دل من مینشست. فقط یک نظر نگاهش کردم، آنموقع جوان بودم، و اصلاً حرفی هم زدیم؟ باز هم گاهی جلوی چشمم ظاهر میشود، و مطمئنم در خواب به من سر میزند، چون وقتی از خواب برمیخیزم دلم آرام است.
Pooria Mardani
شاید خود خدا هم گذشته رو فراموش کرده، اتفاقهایی که قبلاً افتاده، اتفاقهایی که همین امروز افتاده. و اگه این چیزها تو خاطر خدا نباشه، چه انتظاری از آدم باید داشت که یه آهه و یه دم؟
شراره
مطمئنم در خواب به من سر میزند، چون وقتی از خواب برمیخیزم دلم آرام است.
Nino
مطمئنم در خواب به من سر میزند، چون وقتی از خواب برمیخیزم دلم آرام است.
Pooria Mardani
زندگی ما دو تا با هم داستانیه که بهخوشی تموم میشه، فرقی نداره چه اتفاقی بیفته.
Nino
و کدام مرد با وجود مادرش ترسی به دل راه میدهد؟
totoro
«آکسل، چرا بدخلقی میکنی؟ نمیخواستم با هم دعوامون بشه.»
«ببخشید، شاهزادهخانوم. حتماً حالوهوای اینجا خلق من رو هم تنگ کرده.»
اما اشک در چشم بئاتریس حلقه زد. با خودش زیر لب گفت: «لازم نبود بداخلاقی کنی.»
Pooria Mardani
غریبه فکر میکرد شاید خود خدا هم گذشته رو فراموش کرده، اتفاقهایی که قبلاً افتاده، اتفاقهایی که همین امروز افتاده. و اگه این چیزها تو خاطر خدا نباشه، چه انتظاری از آدم باید داشت که یه آهه و یه دم؟»
Pooria Mardani
من که میگم، آقا، تمام کشور همینطوره. یه دشت سبز زیبا. یه گلزار دلپذیر تو بهار. خاکش رو که بکنی، زیر بابونه و شقایق مرگه
رها
بعد، از من پرسید وقتی تو و شوهرت نمیتونین گذشتهتون رو به یاد بیارید، چطور عشقتون رو ثابت میکنین؟ از اونموقع دارم فکر میکنم. یه وقتایی فکر میکنم و از فکرش میترسم.»
Pooria Mardani
گاهی آدمها یادبودهایی میسازند تا یادشان باشد چه بدیای در حقشان شده. بعضیها صلیب چوبی دارند و بعضیها سنگ رنگشده، درحالیکه بعضیها پشت تاریکیهای تاریخ مخفی ماندهاند.
Nino
بعد، از من پرسید وقتی تو و شوهرت نمیتونین گذشتهتون رو به یاد بیارید، چطور عشقتون رو ثابت میکنین؟
Pooria Mardani
ساکسونها بوده، چون نشانههای اجدادم رو همهجاش دارم میبینم. اینجا رو ببین،» ــ ویستان به حیاطی سنگفرششده اشاره کرد که دورتادورش دیوار بود ــ «گمون میکنم اینجا یه دروازهی دیگه بوده، از اون یکی خیلی محکمتره، ولی از پایین جاده به دید دشمن نمیاومده. دشمن دروازهی اولی رو میدیده و بهسمتش حمله میکرده
داداش کایکو
«آخه ما چی کار کردیم که خدا اینقدر شرمنده بشه؟»
«نمیدونم، آکسل. ولی گمون نکنم کار من و تو بوده، چون خدا همیشه ما رو دوست داشته. اگه دعا کنیم، دعا کنیم و بخوایم یادش بیاد چیزهای عزیزمون چی بوده، شاید به حرفمون گوش کنه و آرزومون برآورده بشه.»
کاربر ۱۱۷۳۵۱۱
فکر میکنم حسی که توی دلمونه مثل قطرههای بارونه که از برگای خیس میچکه، اما آسمون دیگه صاف شده و بارون نمیباره. فکر میکنم بدون خاطراتمون دیگه چی میمونه جز اینکه محو بشیم و بمیریم؟
Nino
مگه میشه؟ مگه ما اشرف مخلوقاتش نیستیم؟ چطوری میشه خدا یادش بره چه کار کردهیم و چی بهمون گذشته؟»
MohammadReza Darvish
گاهی آدمها یادبودهایی میسازند تا یادشان باشد چه بدیای در حقشان شده. بعضیها صلیب چوبی دارند و بعضیها سنگ رنگشده، درحالیکه بعضیها پشت تاریکیهای تاریخ مخفی ماندهاند. هر طور که باشد، جایگاه آدمی در صف حرکتی دستجمعی و باستانی است. در نتیجه، این امکان هم هست تل غول نشان جایگاه اتفاقی دلخراش باشد که سالها قبل جان هزاران جوان را در جنگ گرفته. از اینها گذشته، منطقی نیست آدمی به منطق وجودی تل غول فکر کند. اجداد ما اصرار میکردند در مکانهای پست بنای یادبودی برای پیروزهایشان یا شاههایشان بسازند، اما معلوم نیست چرا اینهمه سنگ سنگین را که از قد آدمی هم بلندترند در جایی چنین مرتفع و دورافتاده روی هم قرار دادهاند.
Elahe.G
راهب دوباره با دست همه را ساکت کرد. بعد، از کنار بئاتریس رد شد و از درگاهی تو رفت.
داداش کایکو
گاهی آدمها یادبودهایی میسازند تا یادشان باشد چه بدیای در حقشان شده. بعضیها صلیب چوبی دارند و بعضیها سنگ رنگشده، درحالیکه بعضیها پشت تاریکیهای تاریخ مخفی ماندهاند. هر طور که باشد، جایگاه آدمی در صف حرکتی دستجمعی و باستانی است.
کاربر ۵۸۹۶۹۸
مردمی که امیدی به انتقام نداشته باشن، قبل از خونریزی به خونخواهی میرن
z.n
بئاتریس باز گفت: «روزی که پای خار با زن صحبت کردم، گفت نباید وقت رو از دست بدیم. گفت باید سعی کنیم همهی چیزهای بینمون رو به خاطر بیاریم، چیزای خوب، چیزای بد. حالا هم این قایقران دمِ رفتن دقیقاً همون چیزی رو گفت که انتظارش رو داشتم و ازش میترسیدم. آکسل، اینطوری که ما هستیم چطوری پیش هم بمونیم؟ اگر یکی بپرسه عزیزترین خاطرهمون چیه؟ آکسل، خیلی میترسم.»
«نترس، شاهزادهخانوم، ترس نداره که. خاطرههامون که برای همیشه محو نشده، فقط به خاطر این مه نفرینشده کمرنگ شده. دوباره پیداشون میکنیم، حتی اگه لازمه، یکییکی. مگه به همین خاطر نبود که اومدیم سفر؟ وقتی پسرمون رو ببینیم، حتماً همهچیز یادمون میآد.»
«خدا کنه. حرفای قایقران بد ترسی به دلم انداخت.»
«ولش کن، شاهزادهخانوم. با این قایقران و جزیره چه کار داریم؟ راست میگی، بارون بند اومده، از زیر درخت بریم بیرون جامون خشکتره. بیا بریم، دیگه از این نگرانیها نداشته باش.»
selde
رازی هست که آدمی دمِ مرگ درک میکند
ناجه فلاحی
گاهی آدمها یادبودهایی میسازند تا یادشان باشد چه بدیای در حقشان شده. بعضیها صلیب چوبی دارند و بعضیها سنگ رنگشده، درحالیکه بعضیها پشت تاریکیهای تاریخ مخفی ماندهاند. هر طور که باشد، جایگاه آدمی در صف حرکتی دستجمعی و باستانی است.
ناجه فلاحی
بهنظرت ریا چیه، آقا؟ اینکه روی کارهای بد پرده بکشی. به خدای مسیحی شما با درد خودخواسته و کمی دعا رشوه میدن؟ عدالت و انصافی که روی زمین مونده براش مهم نیست؟»
«خدای ما رحیمه، چوپان، توی پگان این چیزها رو نمیفهمی. هر قدر گناه بزرگ باشه، باز هم تقاضای آمرزش کردن از چنین خدایی بینتیجه نیست. رحمت خدای ما بیانتهاست.»
«خدایی که رحمتش بیانتها باشه به چه دردی میخوره، آقا؟ منِ پگان رو مسخره میکنی، ولی خدای اجداد من خواستهشون روشنه و هرکی رو که قانونشون رو بشکنه مجازات میکنن. خدای رحیم شما مسیحیها به آدمها اجازه میده دنبال طمعشون برن، حرصشون به زمین و خون، چون میدونن با دعا و کمی درد رحمت و مغفرت خدا رو میشه خرید.»
«درسته، چوپان، توی این صومعه هم هنوز هستن کسایی که این چیزها رو باور میکنن. ولی بذار خیالت رو راحت کنم، من و نینیان خیلی وقته دیگه دست از این خیالها کشیدهیم، و بگم که تنها هم نیستیم. ما میدونیم نباید از مرحمت خداوند سوءاستفاده کرد،
selde
پدر یوناس و ویستان نگاهی به هم انداختند. بعد ویستان آهسته گفت: «بانو بئاتریس، کوئریگ بالای این قلهها خونه داره. این مهی که ازش حرف میزنی بهخاطر اژدهاست. این راهبها ازش محافظت میکنن و خیلی وقت هم هست کارشون اینه. شرط میبندم اگه همین حالا هم بفهمن من کیام، آدم میفرستن که دخلم رو بیاره.»
بئاتریس پرسید: «پدر یوناس، درسته؟ این مه کار اژدهاست؟»
راهب که لحظهای انگار حواسش نبود رو کرد به بئاتریس. «چوپان راست میگه، بانو. نفس کوئریگ همهجای این سرزمین رو گرفته و خاطراتمون رو محو کرده.»
selde
«هرچی بشه، بذار ببینم، فقط بذار ببینم.»
selde
«چه قولی، آکسل؟»
«خیلی سادهست، شاهزادهخانوم. اگه کوئریگ زود مُرد و مه محو شد، اگه خاطرات برگشت، و یه وقتهایی بود که ناراحتت کرده بودم. یا اینکه کار زشتی کرده بودم که بهخاطرش بهم نگاه کنی و دیگه تو چشمت اون مردی نباشم که الان هستم. فقط قول بده. شاهزادهخانوم، قول بده هیچوقت حسی رو که الان تو دلت به من داری یادت نره. چه فایده داره که مه بره و خاطرهها برگرده، اگه قراره این لحظه یادمون بره؟ قول میدی، شاهزادهخانوم؟ قول میدی وقتی مه رفت و هرچی یادت اومد، حسی رو که الان توی دلت به من داری یادت بمونه؟»
selde
«اینقدر مطمئنی، بانو، که میخوای از شر مه خلاص بشی؟ بهتر نیست چیزهایی از ذهنمون دور بمونه؟»
«برای بعضیها شاید، پدر، ولی نه برای ما. من و آکسل میخوایم لحظههای خوبی رو که با هم بودیم به خاطر بیاریم. الان انگار که دزدی شبونه اومده و عزیزترین چیزمون رو ازمون دزدیده.»
«ولی مه همهجور خاطرهای رو محو میکنه، اتفاقهای بد و خوب. مگه اینطوری نیست، بانو؟»
«خاطرههای بد رو هم میخوایم، حتی اگه گریهدار باشن یا غمانگیز. مگه زندگیای که ما با هم گذروندیم غیر اینه؟»
«پس از خاطرههای بد نمیترسی، بانو؟»
«چرا بترسم، پدر؟ من و آکسل حسی تو دلمون به هم داریم که نشون میده هیچ خطری نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. مهم نیست مه چی رو پنهون کرده. مثل داستانیه که آخرش خوشه، حتی بچهها هم میدونن نباید از چرخش روزگار و بدیهای زندگی ترسید. من و آکسل یادمونه چه زندگیای با هم داشتیم، هر طوری که باشه برامون عزیزه.»
selde
بعد پشتم را راست کردم و گفتم: «خانمها، اگه حرفی دارین، اینطوری جیغ نکشین!» چشمهایشان را باریک کردند، خشمگین بودند، گفتم: «از من چی میخواین، خانمها؟ چرا راهم رو گرفتهین؟» یکی از زنها صدا کرد: «میدونم همون شوالیهی دیوونهای هستی که از تمومکردن کارش میترسه.» یکی دیگر گفت: «اگه کار خدا رو زودتر انجام داده بودی، ما اینطوری سر راهت آواره نمیشدیم.»
me
کدام مرد با وجود مادرش ترسی به دل راه میدهد؟
MohammadReza Darvish
حجم
۲۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان