روزگار تغییر میکند و آدمها نیز.
سیّد جواد
همون الاغیم که بودم. یه ذره چشم و گوشم واشده...
سیّد جواد
در این داستانها مردان موضوع بحث من نیستند. من از زنان حرف میزنم؛ زنانی چون من که عشق را آسمانی و ازدواج را بنیاد دائمی اجتماعی میپنداشتند، اما باورشان به سادگی شکسته شد، و گرچه دردناک، رنگ واقعیت گرفت.
سیّد جواد
پردیس همانطور که باسنش را میمالید، گفت: «دستتون درد نکنه... اون دست رو من بلند نمیکنه... شما میکنید؟». سپس چشمش افتاد به دامنی که زن پوشیده بود و در تنش کج ایستاده بود. گلهای قرمز روی دامن سیاهش کج شده بودند. یقۀ کت زن تا خورده و رفته بود توی گردنش. گفت: «یقهتون کجه». زن گفت: «کجه که کجه... باشه... تو زندگی خودتو صاف کن...». و بلافاصله با لحن پرطمطراقی افزود: «خانوم دکتر!». بعد بغض کرد و گفت: «همه چی که درس نیس... کار نیس. زن باید سلیقه داشته باشه، به خودش برسه، لباسای خوب واسه شوهرش بپوشه. تو آخه خجالت نمیکشی همش سرت تو این کتاباس؟ ما که سر از کار تو یکی درنیاوردیم» و بعد پشتش را کرد و راهش را کشید و رفت.
سیّد جواد