بریدههایی از کتاب شب شاهکشان
۴٫۳
(۱۳)
«زنان شاید جنگجو نباشند، اما یونانیان بیهوده نگفتهاند جنگهای بزرگ دنیا همیشه بر سرِ زنی بوده.»
farzane
اینجا بدون مردان آسودگی هست؟ دختر گفته بود «از من نشنیده بگیر، آسودگی هست، زندگی نیست!»
ز. آروشا دهقان
دختران آب دیگر ایمان سابق را نداشتند. وسط راه از پاکی خود خسته میشدند.
farzane
گفت «هیچ میدانی شاهکشان به بهشت نمیروند؟»
سمیرا گفت «شاهان به بهشت میروند؟»
ز. آروشا دهقان
درد آدمی را جاودان میکند نه نام
مها
پیربانو وردخوانی را تمام کرد. گفت «هیچ میدانی شاهکشان به بهشت نمیروند؟»
سمیرا گفت «شاهان به بهشت میروند؟»
farzane
«زیاده نگو پسرجان. من فقط نخواستم پسر دومم هم در این گنداب بزرگ شود.»
farzane
یاد افسانهای افتاد که پدرش از برج بابل گفته بود. مردمانی همه یکرنگ و یکزبان برجی میساختند تا همه باهم به آسمان بروند. تندری از پی خشمی آسمانی به برج آتش انداخت. انسان را چه به سودای آسمان؟ مردمان جادو شدند، دیگر زبانِ هم را نمیفهمیدند، رنگها و زبانها زیاد شد، سفید و سیاه، سرخ و زرد به جان هم افتادند، جنگ و مرگ. برج بابل هم بهآسماننرفته خرابهای شد در بسترش.
R.R
نگاه کن چگونه پیلان و شیران میگریزند. آنچه در دست دارید شمشیر است، نه چوبک چوگان. در دست بگیرید و در این آخرین جنگ بجنگید
farzane
اولین قانون میهمانیهای دربار: پهلوی چپت را بپوشان. اگر در آن شلوغی دشمنی ناغافل آنجا را بدرد، بیچاره، درجا کارَت تمام است.
farzane
سمیرا همان جا از یکی از دختران آب پرسیده بود اینجا بدون مردان آسودگی هست؟ دختر گفته بود «از من نشنیده بگیر، آسودگی هست، زندگی نیست!»
farzane
«نگاه کن چگونه پیلان و شیران میگریزند. آنچه در دست دارید شمشیر است، نه چوبک چوگان. در دست بگیرید و در این آخرین جنگ بجنگید.»
سرباز گفت «زبان شما را که نمیفهمند.»
سمیرا گفت «آری، زباننفهماند.»
R.R
افسانه نگو مادر، افسانهگویی یهودی شبی در بیخوابی به من افسانهای گفت از دو برادر در نخستین روزهای آفرینش که برهم رشک بردند. به چه چیزِ هم نمیدانم. یا نه، میدانم که بین دو برادر چه چیزها برای حسد هست. برادری دیگری را کشت و نمیدانست با جنازه چه کند. جنازه روی خاک مانده بود. کلاغی از آسمان آمد و با چنگالش زمین را کند. برادر زنده هم زمین را کند. جنازه را به زمین داد. زمین از آن جسد بیابان شد. زمینْ برادر زنده را نفرین کرد و از آن به بعد هر جا که او پا گذاشت، بیابان شد. خشکسالی شد.
R.R
«من پرسشهای تو را پاسخ دادم و تو نه. در سرزمین ما مَثلی است که میگویند پرسش بیپاسخ را با خون میشویند.»
R.R
«در میدان جنگ از روبهرو میجنگی، اینجا پسِ هر دیوارش دشمنی در کمین است.»
R.R
انسان را چه به سودای آسمان؟
Mithrandir
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱۳۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
قیمت:
۳۸,۰۰۰
۱۹,۰۰۰۵۰%
تومان