بریدههایی از کتاب سلوک شعر (نقد و تئوری شعر)
۴٫۷
(۱۲)
بسیاری از چیزها یا پدیدهها، وقتی به گفته یا نوشته درمیآیند، بخشی از آنها یا همهاش در بین راهِ انتقال از طریق زبان، گم یا حذف میشود.
plato
«تنها صداست که میماند.»
plato
در آسمان درها نهی، در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی، ای خلق سرگردان تو
plato
اما شاعر به خودآگاه یا شعور مجهز است و آن لحظههای بروزِ ناهشیاری یا بیداریِ درونهٔ جان را با دانستگیِ خود انسجام میدهد.
زینب آذرگشب
نگر تا حلقهٔ اقبالِ ناممکن نجنبانی
plato
طی مکان ببین و زمان در “سلوک شعر”
کاین طفل یکشبه ره صدساله میرود
plato
من به زیباییِ بیعلم خریدار نیم
حُسن مفروش دگر با من و کردار بیار!
عاشقان خطوخال تو بدآموزانند
دیگر این طایفه را راه مده بر دربار
اندر این دور تمدن صنما، لایق نیست
دلبری چون تو ز آرایش دانش به کنار
ننگ باشد که تو در پرده و خلقی آزاد
شرم باشد که تو در خواب و جهانی بیدار
plato
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهٔ دریاهاست
plato
در فاصلهٔ بین فرازِ حس و فرودِ زبان، چیزی پدید میآید (هرچه هست) که ما آن را «شعر» مینامیم.
plato
«راست میگوید آن حیوانک
میدهند از پس این پرده که هست،
پردهداران سحر،
روشنی دست بدست
زن تو چشم براه است هنوز
مانلی تند برو صبح شده است!»
plato
شعر را بهزور نمیشود سر هم کرد. البته میشود این کار را کرد، ولی دراینصورت، دیگر شعر نیست، شعار یا مقالهای موزون یا ناموزون و یا اجتهاد خواهد بود.
شلاله
اصولن اگر بخواهیم برای شعر هدفی قائل باشیم، باید بگویم که هدف شعر، خود شعر است. همانگونه که هدف زندگی، خود زندگی است
karen
هرچه زبان یک قوم یا شاعر محدودتر باشد، هستی را نیز محدودتر میکند یا میبیند.
plato
بدون زبان، اندیشه مفهوم نمییابد. انسان بهخاطر «زبانمند» بودن است که «اندیشمند» است
plato
شفیعی کدکنی از میان شعرهای سپید، تنها پارهای از شعرهای شاملو را بهعنوان «شعر منثور» میپذیرد و با بیتفاوتی شگرفی همهٔ شعرهای شاعران دیگری را که از قید وزن و قافیه آزادند نادیده میگیرد.
plato
«موسیقی شعر پارهای جداییناپذیر از شعر است و پیوند ذاتی با آن دارد... واگرداندن شعر به نثر و یا ترجمهٔ آن به نثر و زبانی عاری از موسیقی گویی جان آن را میستاند و پیکر بیجانش را به ما میسپارد.»
plato
نوعی دیگر شباهت، شباهتی است که از رهگذر بیداریِ ناهشیاری جمعی پدید میآید که میتوان آن را «شباهت اسطورهای» نامید. بر پایهٔ انگارهٔ یونگ، تشابهات اسطورهای در اقوام و فرهنگهای متفاوت ناشی از همسانی یا اشتراک ذهن بشریت است که از طریق ناهشیاری جمعی (یا مشترک) تا امروز تداوم یافته و یا در شکلهای دیگر تکرار شده است. بههمینخاطر خلاقیت یا تصاویرِ ذهنیِ انسانها در هر عصری، نشئتگرفته از تخیل و تصاویرِ آغازین یا کهن بشری است. یکی از اشکال بازنمایی یا تکرار الگوهای کهن، تکرار نمادهای مشابه در اعصار گوناگون است؛ بهمثل «روشنایی»، در آثار متفاوت در دورههای مختلف تاریخی، نماد امید و بهروزی و یا «تاریکی»، نماد تیرهبختی و سیهروزیاند و... .
Ahmad
زیباترین و عالیترین مفاهیم اگر با موازین و ارزشهای زیباییشناختی هنر و در شکل و ساخت هنری پرداخته نشود، هیچگونه ارزش ادبی- هنری نخواهد داشت. بهطور کلی باید گفت که با مفهومگرایی، شعر ساخته نمیشود. شعر، حاصل نوعی «دیدار ناگهانی» و «بیداری ناگهانی جان» است که با پیشاندیشی بیگانه است. و حتّا از این حد هم پیش میروم و میگویم: میشود از فضای درخشان عام تصویری - واژگانی و زیبایی رمزآلود پارهای از شعرها لذت برد، بیآنکه بتوان معنای مشخصی بر آن تراشید، مانند این مصراع شگفتانگیز از بیدل:
بوی گُل، آینهای بود که پنهان کردند
و یا بیت زیر از بیدل:
حیرت دمیدهام، گل داغم بهانهای است
طاووس جلوهزار تو، آیینه خانهای است
شعرهایی ازایندست را با همهٔ گنگی و ابهامشان، میتوان بهعنوان شعر پذیرفت، زیرا که شعر نباید همیشه عریان و در نگاه نخست قابل هضم باشد. ابهام یا ایهام از عناصر سازندهٔ شعرند. گاه همان حس زیبایی پیوند بین واژگان و تصرف مقطعی خیال و حرکتهای زبانی برای شعریّت شعر کافی مینماید؛ بهشرطیکه فضای تصویری و حسی و زبانی، از مبانی زیباییشناختی شعر عاری نباشد و در حرکت طبیعی خیال، ناگهان آهنپارههای زنگزده اخلال نکنند.
Ahmad
در شعر شاعران کلام جادویی، زبان در حرکتی دوار و در پیوند با عاطفه و تصویر غایی شعر نمود میکند. در این شعرها، بهویژه در شعرهای پل سلان، ضرباهنگ گستاخانه بر علیه ابتذال واقعیتهای روزمره و عواملی که انسانیت انسان را به تباهی میکشانند، کاملن حس میشود. درواقع، لزوم دگرآفرینی زبانی در خدمت شعر برای پل سلان، جهت رهابخشی شعر از مکالمههای ابتدایی و تکراری است که به شعر راه یافتهاند.
اما از حق نباید گذشت که در همین دفتر «لبریختهها»، گهگاه با استثناهایی مانند نمونههایی زیر برمیخوریم که حتا اگر گاه نامفهوم یا ناروشن جلوه نمایند، زیباییهای یک شعر ناب را در خود نهفته دارند:
«در بذل مهربان تو، پهنای ماه/ دیگر شد» (ص ۱۰)
«با تو بهار/ دیوانهایست/ که از درخت بالا میرود» (ص ۴۵)
«افتادم/ جایی که شیهههای ناتوان افتادند/ افتاده بودند از بار/ هر بار/ ستاره سرخ میشد از پیغام» (ص ۲۵)
«با غم خاک / گاهی سرم به ماه میماند / و کاسهٔ شکسته، شکل سرانجام میشود... .»
Ahmad
گمان نمیکنم هیچ ذهن پویندهای مخالف مدرنیسم در شعر باشد. در جهان مدرن، نمیتوان در پس قافله، با زنگ شتر و ابوعطا و با وزن و قافیه دل خوش داشت. هرچند جهان هنر امروز، پسامدرنیسم را هم تجربه میکند، ولی برای ما که هنوز مدرنیسم را نیز طی نکردهایم، پلههای مرتفعی پیش روی ما قد برافراشته است. برای مدرنبودن، بیشازهمه بایستی نگاهی مدرن داشت و در رفتار با اشیاء و پدیدههای زندگی، تازه و دگرگونه بود. هنر مدرن، واکنشی است برای طرد بردگی از سوی قدرتهای چندگانهای که بر او تحمیل میشود، خصلت هنر مدرن در حضور و وجود منسجم عناصر نهفته در آن است که شکلی نوین میگیرد، نه در شلختگی و پیچیدگی تصنعی. گفتنی است که مدرنیسم چیزی نیست که تازه در ادبیات شعری ما مطرح شده باشد. شعر نوین نیما یوشیج، آغاز نوعی مدرنیسم بود که چهرههای برجستهای مانند احمد شاملو، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و دیگران را در پی داشته است. و امروز اگرچه عدهای مدرنیسم یا پسامدرنیسم را با لالبازی و پیچیدگی تصنعی اشتباه گرفتهاند، ولی این بهمفهوم تهیبودن شعر کنونی ما از نمونههای خوب شعر مدرن نیست. مدرنیسم همیشه با فراروی از پیشینهها، با تحولات و دگرگونیهای جهان مدرن، پیش و پیشتر میتازد و قلبش «تازهبهتازه» و با آهنگ زمانه و حقیقت هستی میتپد.
Ahmad
شعر را بهزور نمیشود سر هم کرد.
plato
شعر ناب وجود دارد، ولی بیانناشدنی است؛ و شاعر جدی، در سوی بیانکردن آن بیانناشدنی حرکت میکند. هرچند هیچگاه نخواهد توانست به بیان کامل آن نابیّت دست یابد، ولی میتواند به آن نزدیک شود یا آن را روشنتر ببیند.
plato
شعر، درافتادن مدام با اقتدار است. یعنی شعر با آن چیز یا چیزهایی درمیافتد که ازلی و ثابت مینمایند. شعر از آنجا آغاز میشود که انسان نمیخواهد یا نمیتواند شیوهٔ زیست و مناسبات بیرونی را بپذیرد؛ و شاعر بهعنوان آفرینشگر شعر، زمانی موجودیت مییابد که با ساختِ جهانی دیگر، ورای آنچه که وجود دارد، اقدام میکند. و این اقدام به سامان نمیرسد، مگر اینکه با ساختهای بیرونی و قراردادی درافتد. پس، ازآنجاکه شعر، هنری است کلامی و نخستین و مهمترین بنای آن، زبان است، نخست با اقتدار زبان درمیافتد تا در درگیری با مفاهیم که حاملِ خِرَد است به سامان برسد. همین که شاعر به زبانی ورای زبان معمولی یا رسمی سخن میگوید، از قدرت مسلط زبان فرا میرود؛ زیرا از زبان آنگونه که خود میخواهد یا بافتِ شعرش میپذیرد، استفاده میکند، نه آنگونه که مقرر شده است. و چون زبان وسیلهای است در دست اقتدار خِرد، پس شعر با اقتدار خرد نیز در میافتد. خرد، مدام در پیِ تعیین مرزها در جهان مفاهیم است، ولی هنر، و در بحث ما شعر، مرزها را میشکند. خرد در پیِ روشنکردن چیزهاست، ولی شعر از روشنی میگریزد. و شاید بههمینخاطر است که امبرتو اکو، اساس هنر را «ابهام» میداند.
Ahmad
درافتادن با اقتدار خرد، آنگونه که برخی پنداشتهاند، بهمفهوم عقلگریزی و تهیبودن شعر از معنا نیست. شعر، خرد و معنای درونی، ویژه و مستقل خود را دارد. شعر مدام درحال شکستن هنجارهاست. و ازاینرو، مدام با هرگونه استبداد یا اقتدار درمیافتد. ازآنجاکه هر آنچه در هنجار جامعه همچون نظام نهایی تبدیل به عادت یا کنش فرهنگی میشود، بهتدریج در سویهٔ جمود یا استبداد فرهنگی میل میکند، پس شعر با عادتزدایی یا هنجارزدایی، مدام با استبداد فکری و فرهنگی درمیافتد. پس با آن خردی که خود را حقیقت مطلق میداند و یا مدام در پیِ روشنکردن چیزها در جهت مرزبندی پدیدههاست، نیز درمیافتد. برای همین است که هر حرکت تازهٔ زبانی یا ساختاری در شعر با مقاومت کهنهگرایان و کسانی که عادت ادبی اندیشهگیِ خود را مطلق میپندارند، مواجه میشود.
Ahmad
در گذشته شاعران را چندان عاقل نمیپنداشتند و یا اینکه به وجود رابطهای بین آنها و موجودات ماورای طبیعی یا اجنه باورمند بودند. دیوانه کسی است که بخش هشیار ذهن او دیگر فعالیت نمیکند و یا اگر میکند، بسیار اندک یا آشفته است؛ در ذهن دیوانه، ناهشیاری بر بخش خودآگاه چیره است، یعنی جهان دیوانه، جهان ناهشیاری است. ناهشیاری، جایگاه انباشتگیِ نامنسجم و درهمشدهٔ خاطرهها، رؤیاها، نمادها و یادهای دور و نزدیک فردی و جمعی است. هنگامی که این ناهشیاری در ذهن دیوانه به سطح میآید و بروز بیرونی مییابد، چون خودآگاهِ پریشان یا آسیبدیده، توانِ سامانبخشیِ آن را ندارد، گفتهها شکل هذیان به خود میگیرند، و درنتیجه، نامفهوماند. اما شاعر به خودآگاه یا شعور مجهز است و آن لحظههای بروزِ ناهشیاری یا بیداریِ درونهٔ جان را با دانستگیِ خود انسجام میدهد. بهعبارتدیگر، آن لحظهها را با کاربست شعور، روشنی میبخشد.
Ahmad
انسـان با نامیـدن چیـزها، هسـتِ هسـتی را تعـیّن میبخشد. اگر زبان از انسان حذف شود، انسـان نیـز حذف میشود. اما آیا با حذف انسان، هستی نیز حذف میشود؟
انسان، هستی را تنها با هستِ خود، معنا میکند، یا از طریق زبان، روایت یا تأویل خود را از هستی دارد. اما هستی بوده و هست: چه با حضور انسان، چه در غیاب او. و انسان یکی از نمودهای هستی است.
زبان همیشه در پیِ دلالت یا معنابخشیِ چیزهاست. پس همانگونه که هستِ هرچیز از طریق زبان، لزومن بهمعنیِ وجود آن چیز نیست، هستیبخشیدن به چیزها یا نامیدن چیزها نیز لزومن بهمعنی همان چیزی نیست که زبان آن را مینامد. و در مواردی ممکن است بهخاطر ناشناختهبودن چیزی یا وجودی، زبان قادر به هستیبخشیدن آن چیز نباشد. یعنی زبان در هستیبخشیِ چیزها کم میآورد یا ناقص عمل میکند.
Ahmad
او در تحلیل شعری از هولدرلین میگوید: «ابتدا معلوم شد: حوزهٔ کار شعر، زبان است. پس گوهر شعر باید از گوهر زبان درک شود. سپس روشن شد: شعر نامگذاریِ خلاقِ هستی و گوهر چیزهاست... ازآنجاکه شعر، زبان را هرگز بهعنوان کارمایهٔ موجود بهکار نمیگیرد، بلکه شعر، [وجود] زبان را ممکن میسازد... پس برعکس، باید گوهر زبان از گوهر شعر فهمیده شود.»
اما شعر، اگرچه نادیده را دیدنی میکند و میتواند گوهر زبان را فهما کند، ولی بهگمانم، از آن فراتر، به آفرینش چیزی دست مییابد که پیشتر وجود نداشته است. شعر، تنها بهخاطراینکه شعورِ دیدن یا کشفِ نادیدهها را دارد، شعر نیست، بلکه بهخاطر آفرینش هستی، هستی ویژهٔ خود، «شعر» میشود. اگرچه هایدگر «شعر» را بهعنوان «آفرینش کلامی هستی» برآورد میکند، اما این «آفرینش هستی» از دیدگاه او، نه هستیِ ویژهٔ شعر، که کل هستی بهمعنای جهان موجود است، که در آن بیشتر جنبهٔ «بخشندگی» یا «دهش» (Stiftung) مورد نظر است تا خودِ آفرینش. و برای همین است که همهجا بهجای آفرینش (یا Schaffen, Schoepfung)، واژهٔ Stiftung (وقف، بخشش) بهکار میبرد. هرچند یکی از معناهای نادرِ Stiftung، آفرینش (معادل Schaffen) است، ولی دراینحالت نیز جنبهٔ «بخشش» یا «دهش» بر «آفرینش» برتری دارد.
Ahmad
بهخاطر محدودیت زبان، بهمحض پدیداری آن چیز در هیئت زبان (شعر)، رنگ اصیل و ناب خود را میبازد. یعنی زبان، توانِ گفتنِ کامل آنچه را که خارج از ارادهٔ زبان وجود دارد، ندارد. شعری که گفته یا نوشته میشود، سایهٔ ارادیِ زبان است؛ یعنی شعرِ گفته یا نوشتهشده، چیزی است که از طریق ارادهٔ زبان اداره یا هدایت میشود. زبان در انتقال شعر، امانتدار خوبی نیست، یا توانایی لازم را در انتقال ندارد، چرا که در بیان هستیِ ناشناختهای که حس میشود، میتواند ناقص عمل کند. فاصلهٔ بین هست ذهنیِ شعر (فراسوی واقعیت زبانی) و هستِ عینی شعر (در سوی واقعیت زبانی) هیچگاه کاملن پُر نمیشود. البته قرار است زبان این فاصله را پُر کند، یا بگویم، خود زبان همچون گوهر شعر باشد که حذف فاصله میکند، ولی زبان تنها سایهٔ هستِ ذهنیِ شعر را در شکل عینی آن نشان میدهد. مثل خواب، که تنها پایانه یا گرتهای از آن در بیداری میماند. شعر، «خواب» (رؤیای در خواب) است، زبان، «بیداری»؛ و بیداری هیچگاه نمیتواند همهٔ خواب را زندگی کند.
Ahmad
شعر ناب وجود دارد، ولی بیانناشدنی است؛ و شاعر جدی، در سوی بیانکردن آن بیانناشدنی حرکت میکند. هرچند هیچگاه نخواهد توانست به بیان کامل آن نابیّت دست یابد، ولی میتواند به آن نزدیک شود یا آن را روشنتر ببیند.
ارزش و بزرگی شاعران را باید در میزانِ نزدیکی به آن هستِ ذهنی شعر، به آن نابیّت ارزیابی کرد. اما این «میزان» را چگونه میتوان ارزیابی کرد؟
در همینجاست که «نقد» یا تأویل شعر هستی مییابد. پس نقد، میتواند تلاش برای یافتِ آن میزانی باشد که یگانه نیست؛ یعنی تنها یک میزان برای نقد هستیِ شعر وجود ندارد؛ چرا که شاعر (شاعر جدی) از یک راه معین و کوبیدهشده، بهسوی آن «فراز»، آن قله پیش نمیرود. مانند کوهنوردی که راههای متفاوت را برای رسیدن به قله میآزماید. شاعرانِ کوهنورد - نه شاعران بر دشتایستادهای که اصلن قله را نمیبینند و «دشت» خود را «قله» میپندارند - بهخاطر گزینش راههای متفاوت، در «موقعیتهای» مختلفِ دامنهٔ کوه قرار میگیرند؛ یکی در ابتدای آن است، دیگری اندکی بالاتر و آن یکی باز هم فراتر و...؛ ولی همانگونه که گفته شد، همیشه در میانهٔ راهِ فرازشدن، در دامنهاند
Ahmad
شوروشوقی که به کلنگ و طنابِ «اندیشه» مجهز نباشد، به بیراهه میزند یا از صخرههای دشوار و عبورناپذیر بالا میرود و سقوط میکند. پس عنصر «اندیشه» نه بهمعنای خردباوری، بلکه شناخت راه پیشروست؛ وگرنه ممکن است «طناب اندیشه» پیشاز هرچیز شعر شاعر را خفه کند. بهبیاندیگر، منظور این است که آزمون راههای گوناگون، کمیّت تجربه را به کیفیّت شناخت تبدیل میکند و اندیشه را در رسیدن به راه مناسب قوّت میبخشد. و این، به پیشاندیشی یا دخالتِ سرراستِ خرد در شعر مربوط نمیشود؛ چرا که شاعر، خرد ویژهٔ خود را، که خِرَدی شاعرانه باشد، مییابد. و آن خِرَد، اما، برآیندی است از خرد بیرونی (پیرامونی) و خرد درونی (منِ شخصیتیافته).
اما آیا مگر شعر تنها با همین شور و شوق و اندیشه است که پدید میآید؟ پیشتر گفتهام که زبان، هستیِ شعر را تعیّن میبخشد. پس آن شور و شوق و اندیشه در کجا قرار میگیرند؟ در درون زبان؛ یعنی شور یا اندیشه نمیتواند جدا از زبان عمل کند. اگرچه شور، همچون یک حس، میتواند جدا از زبان وجود داشته باشد، ولی تنها با زبان است که میتواند هستیاش را در شعر نشان دهد. اندیشه نیز چیزی جز کارکرد زبان در تأویل یا روایت چیزها نیست؛ یعنی زبان نه رویه یا ابزار اندیشه، که سازندهٔ آن است. بدون زبان، اندیشه مفهوم نمییابد. انسان بهخاطر «زبانمند» بودن است که «اندیشمند» است
Ahmad
حجم
۲۳۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۳۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان