بریدههایی از کتاب رابینسون کروزو
۴٫۱
(۳۲)
در عالم سکوت رنج میبردم و سعی میکردم همان فرزندی باشم که پدرم دوست داشت؛ اما کار سادهای نبود.
Husayn Parvarde
با همهٔ بدشانسیای که آورده بودم بهنظر میرسید که از یک شانس ذاتی برخوردارم، زندهماندن.
Book
پیش از آنکه بتوانم سرپا بایستم موجهای دریا مانند یک چنگال قوی مرا گرفتند و دوباره داخل دریا پرتاب کردند. آب دور و برم پیچوتاب میخورد و من با تمام توان تلاش میکردم تا غرق نشوم. در همین لحظه احساس کردم که پایم با کف دریا تماس پیدا میکند.
بلافاصله سرپا ایستادم. قبل از آنکه دریا من را بگیرد و زیر آب بکشد تا جایی که میتوانستم هوای کافی وارد ششهایم کردم.
در سومین یا چهارمین دفعهای که دریا مرا به زیر آب کشید قفسهٔ سینهام با یک سنگ برخورد کرد و نفسم کاملاً برید.
با خودم فکر کردم که دیگر کارم تمام است و مرگم حتمی است.
با همهٔ بدشانسیای که آورده بودم بهنظر میرسید که از یک شانس ذاتی برخوردارم، زندهماندن. بار دیگر جریان آب مرا بهسمت ساحل هل داد. تمام نیرویم را جمع کردم. پاهایم با کف دریا تماس پیدا کرد. از توی آب خودم را بیرون کشیدم و با همهٔ رمقی که برایم باقی مانده بود بهسمت ساحل دویدم. سپس روی زانوانم افتادم. آب شوری که در معدهام بود برای لحظاتی بدحالم کرد. اما نجات پیدا کرده بودم. همین برایم کافی بود. من زنده بودم.
porya
در عالم سکوت رنج میبردم و سعی میکردم همان فرزندی باشم که پدرم دوست داشت؛ اما کار سادهای نبود.
لونا لاوگود
زمان و تلاش به من یاد میداد که میتوانم هر چیزی را که میخواهم بسازم و حکاکی کنم.
Amir
بهزودی این اتفاق افتاد! جانوران بزرگی کنار آب آمدند. صدای بلند و ترسناکی داشتند. صداهای وحشتناکی که تا آن روز نشنیده بودم.
هر دو ترسیده بودیم. وقتی یکی از آنها بهطرف ما شنا کرد از ترس قالب تهی کردیم! اگر به کشتیمان حمله میکرد باید چه کار میکردیم؟ اگر از کشتی بالا میآمد و داخل عرشه میشد یا اگر کشتیمان را غرق میکرد آن وقت چی؟ خیلی زود دویدم و یکی از تفنگهایمان را برداشتم و هوایی شلیک کردم تا آن حیوان را بترسانم. این کار جواب داد! آن جانور بهسرعت برگشت و بهسمت ساحل گریخت.
porya
زمین زیر پایم شروع به لرزیدن کرد. ابتدا صدای ترکخوردن آمد و سپس سنگهای فراوانی از بلندی سقوط کردند و اطرافم را احاطه کردند. خیلی وحشت کردم.
خیلی زود به بیرون از غار دویدم. دوباره زمین لرزید. لرزش زمین به همان سرعت که شروع شده بود متوقف شد. زمینلرزه بود!
porya
شاید این کار به من کمک میکرد تا این جزیره را بهعنوان زادگاه یعنی جایی که آدم در آن به دنیا آمده باشد و محل زندگی و وطنم قبول کنم، نه بهعنوان جایی که در آن گرفتار شده بودم
Amir
کشتی در میان امواج دریا بالا و پایین میرفت. من دریازده شدم. چنان دلپیچهای گرفته بودم که میترسیدم بمیرم. ارتفاع امواج دریا بیشتر شده بود. موجها از چپ و راست به بدنهٔ کشتی میکوبیدند. بعضی وقتها موجهای بلند از لبهٔ کشتی سر ریز میشدند و کف عرشه میریختند.
توی کابین کوچکم روی کاناپهای دراز کشیدم. حس میکردم آدم بدبختی هستم. خیلی گریه کردم. من بهخاطر تنهاگذاشتن پدر و مادرم احساس گناه میکردم. آنها پدر و مادری مهربان و خوب بودند که فقط خوشبختی مرا میخواستند. من به آنها خیانت کرده بودم و این بود مجازات من.
طوفان شدیدتر شد. ارتفاع امواج دریا بیشتر و بیشتر شد.
پیش خودم فکر میکردم که هر کدام از این موجها ممکن است همهٔ ما را یکجا ببلعند. هر بار که کشتی از روی موجی به روی موج دیگر سوار میشد، فکر میکردم که کارمان تمام است و زیر امواج دریا غرق خواهیم شد. آن شب با خود گفتم: «اگر از این مهلکه جان سالم به در ببرم، قسم میخورم که پیش پدر و مادرم برگردم و برایشان بهترین فرزند باشم.»
صبح روز بعد دریا آرام گرفته بود. سطح آب همانند یک شیشه صاف بود. حالا دیگر احساس دریازدگی نداشتم.
porya
پس از دوازده روز دریانوردی با طوفان شدیدی مواجه شدیم. درحالیکه کشتیمان در برابر این طوفان شدید این سو و آن سو کشیده میشد، باید تعادل کشتی را حفظ میکردیم. در جریان این طوفان سه نفر از مردان خود را از دست دادیم. یکی به علت ابتلا به ذاتالریه مرد و دو نفر دیگر از روی عرشه به درون دریا پرت شدند. طوفان تا دو هفته ادامه داشت. خیلی وحشت کرده بودیم.
بعد از گذشت روزهای وحشتناک که مرگ را مقابل چشمانم دیدم، سرانجام طوفان فروکش کرد.
porya
ناگهان موجی به ارتفاع یک کوه بهطرف ما آمد. در یک چشم به هم زدن موج دریا قایق را بلعید و همهٔ ما از توی قایق به بیرون پرت شدیم.
صحنهٔ وحشتناکی بود. موجها بسیار قدرتمند بودند. هر چند من شناگر ماهری بودم، اما بازوان من حریف موجهای قدرتمند دریا نبودند. حتی من بهسختی میتوانستم نفس بکشم. آب من را همراه خود بهسمت ساحل برد. ششهایم از آب پر شده بودند. شروع کردم به سرفهکردن. اما این را میدانستم که اگر به جلو شنا نمیکردم هیچ امیدی برای زندهماندن نخواهم داشت.
porya
بالاخره هوا نامساعد شد. این آخرین بار بود که سراغ کشتی میرفتم. هر چیزی را که لازم داشتم برداشته بودم و کمی هم اضافهتر. وزش باد شدت گرفت. چیزهایی که با خود برداشته بودم سنگین بودند و بهسختی میتوانستم پارو بزنم. تنها شانسم برای بازگشت به ساحل آن بود که قبل از شروع طوفان موفق به این کار میشدم. بنابراین برای دومین بار پس از این چند هفته فقط به این امید پارو میزدم که خودم را از این مخمصه نجات دهم. امواج متلاطم دریا مدام بر بدنهٔ کرجیها میکوبیدند. حتی یک لحظه هم فرصت نداشتم فکر کنم که چه اتفاقی ممکن است برایم بیفتد. با تمام توان پارو میزدم. باید برمیگشتم.
تلاش سخت من جواب داد و خیلی زود به چادر دنج و راحت خودم رسیدم. به صدای باران گوش دادم. باد با نیروی زیادی در خلاف جهت بادبان میوزید.
porya
خوششانس بودم. غذا، آب و پناهگاه داشتم؛ در واقع صاحب چیزهای اساسی بودم.
بنابراین با تأمین نیازهای اولیهام زمان طولانیتری برای فکرکردن داشتم. سختترین چیز برای اقامت در جزیره گذراندن زمان در تنهایی مطلق بود.
|قافیه باران|
با همهٔ بدشانسیای که آورده بودم بهنظر میرسید که از یک شانس ذاتی برخوردارم، زندهماندن.
fuzzy
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان