بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مسافران جاده‌های سرد | طاقچه
تصویر جلد کتاب مسافران جاده‌های سرد

بریده‌هایی از کتاب مسافران جاده‌های سرد

نویسنده:مجید محبوبی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۰ رأی
۴٫۴
(۱۰)
عشق و وابستگی چیزی نیست که کوچک و بزرگ بشناسد.
چڪاوڪ
از این همه خاک بی‌جان، گل آدم برای آدمی شدن برگزیده و لگدمال شد و از میان آدمیان عده‌ی خاصی برگزیده شدند که بار هستی را به دوش بکشند، بلاکش دوران بشوند، عاشق بشوند و تنها کسانی باشند که اسمشان سر زبان‌ها بیفتد و تا ابد جاودانه بشوند.
چڪاوڪ
گفتم: «آخه بین این همه آدم چرا من؟» همین سؤال کافی بود که حس برگزیده بودنم را خوب بفهمم. وقتی حس می‌کنی در آن حلقه‌ی دام بلایی که تو هستی، دیگران نیستند، می‌فهمی که انتخاب شده‌ای و برگزیده هستی؛ همان‌گونه که از این همه خاک بی‌جان، گل آدم برای آدمی شدن برگزیده و لگدمال شد و از میان آدمیان عده‌ی خاصی برگزیده شدند که بار هستی را به دوش بکشند، بلاکش دوران بشوند، عاشق بشوند و تنها کسانی باشند که اسمشان سر زبان‌ها بیفتد و تا ابد جاودانه بشوند.
گل پری
آکو و روژان از خواب بیدار شدند. بیرون رفتند و دست و صورتشان را شستند و دوباره به اتاق برگشتند. بیرون باد سردی می‌وزید و صدای زوزه‌اش به گوش می‌رسید. هنوز فرصت نکرده بودم به آنچه در این دو روز گذشته بود، فکر کنم. انگار اسیر دست سرنوشت بودم و باید منتظر می‌ماندم که ببینم سرنوشت با من چه می‌کند و مرا تا کجا می‌برد.
لیوبی1
ماموستا یحیی که رفت، رحمان برگشت. از حال و روزش معلوم بود که دل تو دلش نیست و با بدترین افکار ممکن در ذهنش درگیر است. کاش می‌فهمیدم زیر آن دستار سیاه و سفیدی که روی سرش گذاشته، چه می‌گذرد.
لیوبی1
هنوز سکوت حکمفرما بود. بدنم داشت گرم می‌شد و خوابم می‌برد. در آن لحظات فقط به این فکر می‌کردم که کی مریضی‌ام بهبود پیدا خواهد کرد. چه وقت خواهم توانست حرف بزنم و چگونه پدر و مادر و سلما را پیدا خواهم کرد. همین افکار مرا با خود برد و وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم هوا روشن شده و خاله، آکو و روژان را از حمام بیرون آورده و کنار بخاریِ چوبی، خشکشان می‌کند و روژان حرف از عروسی می‌زند.
لیوبی1
روژان بلند شد و جلو افتاد. آکو، با تعجب لباس‌های خودش را در تن من می‌دید و می‌خندید. روژان در را باز کرد و با چکمه‌های قرمزش پا روی پله‌ها گذاشت. پله‌های سنگی که تا وسط حیاط ادامه داشت.
لیوبی1
روژان بلند شد و جلو افتاد. آکو، با تعجب لباس‌های خودش را در تن من می‌دید و می‌خندید. روژان در را باز کرد و با چکمه‌های قرمزش پا روی پله‌ها گذاشت. پله‌های سنگی که تا وسط حیاط ادامه داشت.
لیوبی1

حجم

۱۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۱۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

قیمت:
۳,۵۰۰
۱,۰۵۰
۷۰%
تومان