خوب که فکر میکنم میبینم شاید روی صحنه تئاتر شهر نرفته باشم اما هر صبح تا شب و گاهی شب تا صبح روی صحنه زندگی در حال بازی هستم.
گاهی نقش یک دختر عاشق
گاهی نقش انسانی خسته و متفکر
و گاهی نقش نویسنده ای بهت زده...
اما دلم میخواهد برای چند روزی روی صحنه نروم و پشت صحنه، آن نقشی را که دلم می خواهد بازی کنم.
بدون هیچ تماشاگر، تشویق، دست و سوتی.
آری نیاز است حتی چند روزی پشت صحنه زندگی بخوابم.
دیگر نمیگذارم هر شب یک نمایش تکراری روی صحنه برود.
diana
بعد از هر پایانی یک آغاز شیرین است...
اینجا نقطهٔ پایان نیست...
diana
زندگی کوچ از دردی به درد دیگر است که اتفاقات شیرین و تلخ آن، این درد را کم و زیاد میکنند، اما هرگز زندگی بدون درد ممکن نیست.
sepideh