سه چهار خیابان پایینتر، پنجرهٔ طبقهٔ دومِ خانهای شکسته بود. تکههای درخشان شیشه هنوز روی لبهٔ پنجره پخش بودند و پشت همان قاب شکسته، گلدانی سرسبز بود؛ کشیدهقامت و سالم. عجیب بود که برگهایش نه پژمرده بودند و نه خاکگرفته. «حال که گرفتار آمدهای، ببال؛ سبز شو و قد بکش.»
bookworm
گلدانِ پشت پنجرهٔ شکسته پیام و شعاری در خود نداشت. فقط بود. حضوری تماماً غیراستعاری که یادم انداخت چیزهایی را باید دودستی، با همان «آخرین ذرهٔ» جان، نگه داشت.
bookworm
زایشِ طبیعت و اعجاز آفرینش هنری، فارغ از مسیرشان، محصولِ واحدی دارند: «هستن». من هستم! بدین معنا هنرمند زمین است. زاینده است و همهچیز از دلش زاده میشود.
bookworm
هر درسی که از هنر میآموزیم، به دست خودِ ما در بطن هنر نهفته شده است.
bookworm
در جریان خلق اثر هنری، تنها هدف هنرمند این است که کار را به سرانجام برساند، آن هم نه در معنای تمام کردنِ کلیت اثر، بلکه در معنای خلق همهٔ اجزای منفردش، خلق همهٔ ذرات اثر. خود اثر، به مثابهٔ کل، تا پیش از خلقِ تکتکِ ذراتش شکل نمیگیرد. به عبارتی، هر ذره همین کل است؛ کلیتی که مراد و مقصودش در ذرهذرهاش، در تمام طول و عرضش، حاضر و جاری است. خودِ اثر، به مثابهٔ کل، مراد و مقصود خودش است.
bookworm