سه چهار خیابان پایینتر، پنجرهٔ طبقهٔ دومِ خانهای شکسته بود. تکههای درخشان شیشه هنوز روی لبهٔ پنجره پخش بودند و پشت همان قاب شکسته، گلدانی سرسبز بود؛ کشیدهقامت و سالم. عجیب بود که برگهایش نه پژمرده بودند و نه خاکگرفته. «حال که گرفتار آمدهای، ببال؛ سبز شو و قد بکش.»
bookworm
گلدانِ پشت پنجرهٔ شکسته پیام و شعاری در خود نداشت. فقط بود. حضوری تماماً غیراستعاری که یادم انداخت چیزهایی را باید دودستی، با همان «آخرین ذرهٔ» جان، نگه داشت.
bookworm
زایشِ طبیعت و اعجاز آفرینش هنری، فارغ از مسیرشان، محصولِ واحدی دارند: «هستن». من هستم! بدین معنا هنرمند زمین است. زاینده است و همهچیز از دلش زاده میشود.
bookworm