بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هندوانه به شرط عشق | طاقچه
تصویر جلد کتاب هندوانه به شرط عشق

بریده‌هایی از کتاب هندوانه به شرط عشق

امتیاز:
۴.۰از ۴۴ رأی
۴٫۰
(۴۴)
شعر باید پدر مادردار باشه.
سیّد جواد
می‌فهمی چی می‌گم یا زیرنویس می‌خوای؟
سیّد جواد
اشاره به کراوات من کرد که ناجور بود و اصلاً به کت و شلوار تنگم نمی‌آمد. شده بودم شبیه سگی که کج‌کج راه می‌رود و قلاده‌اش از گردنش آویزان است. راستش من از کراوات‌زدن خوشم نمی‌آید. اما مامان آن‌را اجباری کرده و به شدت آن‌را مایه‌ی آبرو و حیثیت خانواده می‌داند!
سیّد جواد
چه گل خوش‌بویی! سوراخ‌های دماغ آدم باز می‌شود.
سیّد جواد
خداحافظی دو ساعت طول می‌کشد و مهمانی یک ساعت است
"Shfar"
«اوضاع قمر در عقربه و آه نداریم که با ناله قاطی کنیم!»
سیّد جواد
بغل دستی‌ام به بغل دستی‌اش می‌گوید: «عروسی هم عروسی‌های قدیم. آدم سر شوق می‌اومد. تو هوای باز، تو حیاط‌های بزرگ، حوض، درخت، بزن و بکوب، سیاه‌بازی، شعبده‌بازی، چه صفایی داشت!» و بغل دستی بغل دستی‌ام با لپی که از شیرینی باد کرده، می‌گوید: «حالا همه چی فرق کرده، شیرینی‌هاش هم چنگی به دل نمی‌زنه. انگار داری کاه می‌خوری.» تا آن‌جا که می‌دانم الاغ‌ها و اسب‌ها کاه را با کیف می‌خورند. از گوشه چشم نگاهش می‌کنم با آن تیپ و کراوات جوری شیرینی می‌خورد که انگار الاغی کاه را دولپی می‌خورد.
سیّد جواد
پرستار کوتاه قد و بدعنقی حال همه را گرفته است، با صدای تند و تیزی سر همه داد می‌زند و دور خودش تاب می‌خورد.
سیّد جواد
سوسن صدایش را تودماغی می‌کند و مثل رفیقِ گالیور می‌گوید: «هوم! پس بگو. امروز دعوا داریم، من می‌ی‌ی‌دونم!»
سیّد جواد
مامان با چشم‌غره‌ای او را نیشگون می‌گیرد. یعنی خفه!
"Shfar"
ای وای!... غذام سوخت... خدا مرگم بده!» و به سرعت به طرف آشپزخانه می‌دود. بابا پوزخند می‌زند و می‌گوید: «آخیش، بهتر که سوخت، تو رو چه به شاعری! من نمی‌دونم خدا بیکار بود این زن‌ها رو آفرید!»
"Shfar"
شعر نو واسه‌ی در کوزه خوبه عزیز جون
سیّد جواد
به قول شاعر: از آمدن و رفتنِ ما ... چرخ گردون را چه سود؟
"Shfar"
بابا دَمبَل‌هایش را برداشته، پاچه‌های زیرشلواری‌اش را بالا زده و کنار باغچه ورزش می‌کند. شاد و شنگول به‌نظر می‌رسد. درحالی‌که دمبل‌ها را بالا و پایین می‌کند و نفس‌نفس می‌زند، می‌گوید: «ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی» و بعد سخنرانی‌اش را شروع می‌کند: «بلندشین و به دنیا بخندین تا دنیا هم به روی ماهتون بخنده. بلندشین فرزندان برومندِ من!» سوسن کش و قوس می‌آید و از پشتِ موهایی که روی صورتش ریخته، می‌پرسد: «چرا این‌طوری می‌کنه سعید؟ چرا نمی‌ذاره یه خورده بِکپیم؟»
سیّد جواد
خداحافظی دو ساعت طول می‌کشد و مهمانی یک ساعت است
Book
من تو این‌کار استخوون خُرد کردم
N.R.R.
می‌گوید: «پاشو یه چیزی پیدا کن تا این گلوگاه را باز کنیم.» از پیشنهادش خوشم می‌آید. چه بابای فهمیده‌ای دارم. توی این هوای سرد و بدبو، چای و کیک می‌چسبد و راه گلوی آدم را خوب باز می‌کند. ولی می‌گویم: «مثلاً چی؟» می‌گوید: «چه می‌دونم؟ سیمی، سیخی، چوبی، چیزی.» تازه می‌فهمم منظورش از گلوگاه، راه آب توالت بوده. یکهو چشم‌هایش مثل سکه‌ای زیرآفتاب، برق می‌زند، ملاقه‌ی مامان را دیده، بلندش می‌کند و می‌گوید: «یافتم!» و قبل از این‌که حرفی بزنم، می‌خواند: «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم... راه‌آب را نیک بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.» کله‌ام سوت می‌کشد: «با ملاقه‌ی مامان!» مثل جادوگرها می‌خندد: «هنوز جوجه‌ای، اینم واسه خودش یه‌جور انتقامه. کدوم شاعره که می‌فرماید: از مکافات عمل غافل مشو... گندم گل گندم... جو زِ جو»
نازبانو
بالاخره هر چه‌قدر هم که بد بخونیم، از خواننده‌های امروزی بهتر می‌خونیم. صدا ندارن که، فقط بلدن جیغ بکشن و یه جمله رو تکرار کنن
همچنان خواهم خواند...
قُلپ‌قُلپ شربتم را سر می‌کشم و از ته لیوان، بابا را می‌بینم که خیلی چاق و گنده شده و متفکرانه سر برده در دیوان خواجه حافظ شیرازی. سوسن و سنبل هم عینهو وزیر دست راست و دست چپ این‌طرف و آن‌طرفش نشسته‌اند.
نازبانو
سوسن پرسید: «چی‌کارس؟» مامان گفت: «گویا یه زمانی کدخدای ده بوده، یه مدتی راننده‌ی تریلی بوده، دلالی فرش می‌کرده، پیمانکاری قیروگونی هم می‌کرده، حالا هم اومده این‌جا که از این‌جا بره تهرون و از تهرون هم با هواپیما بپره تایلند.»
amid :)
صدای سلطان سنجر می‌آید: «معتاد چیه همشیره؟ حرف دهنت رو بفهم و بژن. من آبرو دارم. به من می‌گن شلطان شنجر!»
amid :)
بابا پوزخند می‌زند و می‌گوید: «آخیش، بهتر که سوخت، تو رو چه به شاعری! من نمی‌دونم خدا بیکار بود این زن‌ها رو آفرید!»
نازبانو
بابا که بدجوری اوضاع را خیط می‌بیند، وسط بازی‌اش از جا بلند می‌شود و می‌گوید: «پاشیم، پاشیم بریم که تیمسار بدجوری با نگاهش داره ما رو چوب می‌زنه!» و زمزمه می‌کند: «با نگاهت این روزها... داری منو چوب می‌زنی... بزن بزن... که داری خوب می‌زنی...»
کتابخوان🤓
دَم گاراژ بودم، یارم سوار شد... دل مسافرا بر من کباب شد... و همین‌طور با صدای زنبوری‌اش که آدم را یاد پرواز حشره در شب تاریک می‌اندازد، به خواندن ادامه می‌دهد. بابا بشکن می‌زند و برای حرکات موزون آب نمی‌بیند وگرنه شناگر قابلی است.
کتابخوان🤓
جلو داشبورد، چراغ چشمک‌زن به ما چشمک می‌زند، بیرون از ماشین، دو تا آدم، یکی چاق و یکی لاغر ایستاده‌اند، دو تا آدم که با یک آفتابه‌ی پلاستیکی برای چند لیتر بنزین به ماشین‌های تندگذر التماس می‌کنند، دو تا آدم که از سرما می‌لرزند و پاچه‌های زیرشلواری‌اشان توی باد تکان می‌خورد.
کتابخوان🤓
مهرداد که تازه گواهی‌نامه گرفته، بدش نمی‌آید خودنمایی کند و رُخی به سوسن نشان بدهد. پسره‌ی هیز چشم از خواهر ما برنمی‌دارد. اگر مهمانشان نبودیم و نان و نمکشان را نخورده بودیم کاری می‌کردم به قورباغه بگوید سیب‌زمینی. پسره‌ی مشنگ همان‌طور که سوئیچ ماشین را توی دستش تاب می‌دهد، به آقا چراغعلی می‌گوید: «اگه شما خسته‌این، من برسونمشون.» انگار قند توی دل سوسن آب می‌شود. دختره‌ی آدم ندیده! ولی خوشم آمد. آقا چراغعلی کلید را از دست مهرداد می‌قاپد و می‌گوید: «بده به من پسر. خودم می‌رسونمشون.» و به او که هاج‌وواج نگاهش می‌کند، می‌گوید: «می‌خوام غذام هضم بشه. چاق شدم، نه؟»
آمـيـنْٖ
همین‌طور با صدای زنبوری‌اش که آدم را یاد پرواز حشره در شب تاریک می‌اندازد، به خواندن ادامه می‌دهد. بابا بشکن می‌زند و برای حرکات موزون آب نمی‌بیند وگرنه شناگر قابلی است
همچنان خواهم خواند...
نمی‌دانم چرا همیشه به زیرشلواری پوشیدن مردها آلرژی دارد. درست مثل آدم‌هایی که از چیزی در زندگی‌اشان رنج می‌برند. انگار یکی از عزیزانش را با یکی از این زیرشلواری‌ها خفه کرده بودند
همچنان خواهم خواند...
«با نگاهت این روزها... داری منو چوب می‌زنی... بزن بزن... که داری خوب می‌زنی...»
مینو
توی دلم می‌خندم و به رابطه‌ی بین شکم قلنبه‌ی آدم‌ها و چاخان‌هایشان فکر می‌کنم.
Book

حجم

۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان