بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور) | طاقچه
تصویر جلد کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

بریده‌هایی از کتاب مصطفی (زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردّانی‌پور)

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۷۶ رأی
۴٫۸
(۷۶)
همه‌ی کارهایش درس بود. مصطفی شب‌های جمعه ابتدا این دعای معروف را می‌خواند: یا دائمَ الفَضلِ عَلَی‌البَریه، یا باسِط الیدینِ بِالعَطیه، یا صاحِب المَواهِبِ السَّنیه، صل علی محمدٍ و آله خَیر الوَری سَجیه، واغْفرلَنا یا ذَاالعُلی فی هذهِ العَشیه. بعد می‌گفت: می‌دونید این دعا چقدر ثواب داره؟ از ائمه‌ی ما روایت شده: هر کس شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند در نامه‌ی عمل او هزارهزار حسنه نوشته شود. هزارهزار گناه او پاک می‌شود. درجه‌ی او در بهشت هزارهزار درجه بالا می‌رود. خداوند می‌فرماید: من خدای نیستم اگر او را نیامرزم و ... این دعا را هدیه‌ای از طرف آقا مصطفی بدانید.
سید روح الله جوادی
آقا جان شما اگر به یک گربه اذیت کردید، شما هم صدام هستید. شما هم ریگان هستید، چون نمی‌توانید بیش از این اذیت کنید. بعد ادامه دادند: خودتان را بسازید آقا. خودتان را بسازید.
•سیب•
دیدار با حضرت آیت‌الله بهجت بسیار عالی بود. آنجا صحبت از مبارزه با نفس شد. در پایان آن جلسه صحبت از جهاد و نبرد با صدام شد. مصطفی از کارهای صدام برای آقا گفت. حضرت آقای بهجت پس از شنیدن صحبت ایشان فرمودند: «هر کدام از ما یک صدام در درون خود داریم. مواظب باشید از او غافل نشویم!»
با ولایت تا شهادت
آیت‌الله خامنه‌ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده‌اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می‌ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسئولان پادگان سفره‌ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی‌فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند.
رعنا
خیلی ناراحت بود. حرف نمی‌زد. بعد از چند دقیقه گفت: امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم رو انداختم پایین. به معلم نگاه نمی‌کردم. اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه‌ی من و سرم را بلند کرد. من چشمانم را بسته بودم. می‌خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون. از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!
سحر
مصطفی در همان ایام در نامه‌ای به یکی از فرماندهان جبهه در کردستان نوشت: ... اسلام به کمّیت کار بها نمی‌دهد، بلکه به کیفیت آن می‌نگرد. ملاک امتیاز افراد را هم در سه چیز قرار داده: ـ تقوی؛ زیرا فرمودند: ان اکرمکم عندالله اتقیکم. ـ جهاد؛ زیرا «فضل‌الله المجاهدین علی القاعدین اَجرً عظیما.» ـ علم با عمل. و همه‌ی این‌ها در پرتو تقوای الهی است که مورد قبول خداوند قرار می‌گیرد، زیرا «انما یتقبل الله مِنَ المتقین.» از اینجاست که ارزش جهاد اکبر معلوم می‌شود. در جهاد اکبر دیگر برتری‌جویی و خودخواهی و شهرت‌طلبی پیش نمی‌آید. اما در جهاد اصغر ممکن است انسانی مغرور به قدرت خود و از خدا غافل شود.
قاصدک
در زدم. پرسید: کیه؟! گفتم: مصطفی منم، مرتضی آقاتهرانی. آمد در را باز کرد. با خوش‌رویی از من استقبال نمود. چشمانش از گریه باد کرده بود! رو به قبله سجاده‌ای انداخته و مشغول تهجد و ... کمی که صحبت کردیم اشاره کردم به سجاده و گفتم: این موقع روز چیه اینجا!؟ مکثی کرد و گفت: این ساعت در شبانه‌روز را گذاشتم برای خودم. باید خلوتی با خدا داشته باشم. خیره شدم به چهره‌اش. با حسرت به او نگاه کردم. مصطفی به راستی مرد میدان علم و عمل بود.
قاصدک
من هم رفته بودم زیارت. بعد هم یکی از کارت‌ها را داخل ضریح حضرت معصومه انداختم. از همه معصومین به خصوص حضرت زهرا (س) دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند! ٭٭٭ روز بعد از عروسی دوباره مصطفی را دیدم. چشمانش باد کرده بود. می‌دانستم از خواب زیاد نیست. حدس زدم گریه کرده! رفتم جلو و کلی او را سؤال‌پیچ کردم. تا اینکه بالاخره حرف زد و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. بلافاصله فهمیدم که دعوت ما را جواب داده‌اند. با خوشحالی به استقبال آن‌ها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده‌اید!؟ مادر سادات هم با خوش‌رویی گفتند: «مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!»
قاصدک
او در بیست و سه سالگی جوان‌ترین فرمانده سپاه بود. قرارگاه فتح را با پنج لشکر فرماندهی می‌کرد!
shariaty
کارت عروسی «رَبَّنا هَّب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُریاتِنا قُرَة اَعُین وَجْعَلنا لِلمُتَقینَ اِماما»   در سالروز آغاز زندگی پربار و پربرکت حضرت رسول اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری که ارزشمندترین ثمره‌ی آن وجود مقدس ام‌الائمه فاطمه‌ی زهرا (س) است. تحت توجهات حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و زیر سایه‌ی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی نوکری از نوکران حضرت مهدی و کنیزی از کنیزان حضرت زهرا (س) پیوند زندگی می‌بندند. شرکت شما در این مجلس با تکبیر و صلوات بر شکوه آن می‌افزاید. ٭٭٭ این جملات متنی بود که بر کارت عروسی مصطفی نقش بست. کارت‌ها را بین دوستان و بستگان توزیع کرد.
قاصدک
از آن شوخی‌ها و خنده‌ها دیگر خبری نبود! همین‌طور مشغول شست‌وشو بودیم. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت: «علی، از خدا خواستم گمنام باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شما بهش برسه نه دست عراقیا!!» با تعجب به مصطفی نگاه کردم. شنیده بودم که خیلی دوست دارد گمنام باشد، اما این حرف او خیلی عجیب بود!
Saman
چشمان نیمه‌بازش را به سوی ما چرخاند و با لحنی ملتمسانه گفت: آب! گفتم علی آب برات خوب نیست، خونریزی بیشتر می‌شه. اما او اصرار می‌کرد. مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری. علی ظرف آب را گرفت. دستانش می‌لرزید. با هیجان به مقابل دهان آورد. لبان خشک‌شده‌اش نشان می‌داد که چقدر تشنه است. اما قبل از خوردن لحظه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دوردست‌ها انداخت! بعد ظرف آب را پس داد! با بی‌حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟ با صدایی بغض‌آلود و درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید گفت: می‌دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه‌لب باشم!
با ولایت تا شهادت
در خاکریز سوم، فریادهای بچه‌ها را فراموش نمی‌کنم. در اوج درگیری صدای یا مهدی (عج) بچه‌ها بلند بود. همه مولایشان را صدا می‌زدند و از مولا یاری می‌خواستند. این‌ها از آموزه‌های مصطفی بود. می‌گفت: در سخت‌ترین شرایط فقط بگویید: «یا اباصالح المهدی ادرکنی».
با ولایت تا شهادت
عصر آن روز به منزل آیت‌الله بهاءالدینی رفتیم. ایشان در اتاق کوچک خود ما را به حضور پذیرفتند. استاد برای ما صحبت‌های زیبایی داشتند از آن جمله درباره‌ی خودسازی فرمودند: آقا جان شما اگر به یک گربه اذیت کردید، شما هم صدام هستید. شما هم ریگان هستید، چون نمی‌توانید بیش از این اذیت کنید. بعد ادامه دادند: خودتان را بسازید آقا. خودتان را بسازید. سپس ایشان صحبت‌های فرماندهان در خصوص مشکلات جنگ را شنیدند. بعد هم فرمودند: «ما در ایران یک طبیب داریم که همه‌ی دردها را شفا می‌دهد، شما همه چیز را باید از ایشان بخواهید.» ما منتظر ادامه‌ی بیانات ایشان بودیم. حضرت آقا ادامه دادند: «آن طبیب حضرت ثامن‌الحجج امام رضا (ع) است.»
با ولایت تا شهادت
می‌گفت: پیامبر فرموده: بر شما باد نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد، زیرا انسان را از گناه بازمی‌دارد. خشم پروردگار را خاموش می‌کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می‌کند.
sajad
اولین بار در خط شیر نماز شب او را دیدم. نیمه‌شب در کنار یک بوته مشغول شده بود. گلوله‌های سرخ رسام از بالای سرش عبور می‌کرد. اما او آرام و مطمئن مشغول راز و نیاز بود. نماز کامل و طولانی خواند و بعد هم در حالت سجده بود تا اذان صبح. به راستی مصطفی مصداق این کلام نورانی بود که: «زاهد شب، شیر روز است».
قاصدک
خیلی خالصانه گفت: امشب که شب قدره خلوت کنیم با خدا. ائمه رو صدا کنیم. امام زمان (عج) رو قسم بدیم. بگید ما لیاقت نداریم. شما باید کمک کنید. بدون عنایت شما پیروز نمی‌شیم. بعد هم ذکر توسل پیدا کرد. به هر حال با عقب‌نشینی نیروها به سمت پاسگاه زید کار عملیات رمضان که پنج مرحله را طی کرده بود به پایان رسید. بعد از عملیات رمضان بود. در جلسه‌ی فرماندهان قرارگاه فتح صحبت کرد. در انتهای سنگر نشسته بودم و صحبت‌های آقا مصطفی را گوش می‌کردم. گریه می‌کرد! اشک می‌ریخت و به خودسازی سفارش می‌کرد. التماس می‌کرد و می‌گفت: باید تلاش کنیم تا از خط نفس عبور کنیم! می‌گفت: ما باید ببینیم کجای کار ما عیب داشته! او از خودسازی می‌گفت و ما فقط گوش می‌کردیم. اما نمی‌فهمیدیم او سال‌های بعد را می‌بیند!
قاصدک
یک بار در سرمای شدید زمستان بچه‌ها را برای نماز شب صدا کرد. می‌گفت: بلند شید وقت نماز شب شده. بیشتر بچه‌ها بلند نشدند! یکی از آن‌ها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو! بعد دیدم مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت. او عاشقانه در بیابان مشغول نماز شد. می‌گفت: پیامبر فرموده: بر شما باد نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد، زیرا انسان را از گناه بازمی‌دارد. خشم پروردگار را خاموش می‌کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می‌کند. در قرارگاه بودیم. وقتی مصطفی برای نماز شب بلند می‌شد عمداً پایش را به ما می‌زد! وقتی بیدار می‌شدیم می‌گفت: ببخشید ریا شد! راستی الان وقت نماز شبه! مصطفی به این طریق هم که شده دیگران را برای نماز شب صدا می‌کرد.
محمد فلاح پور
اگر بخواهیم مصطفی را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود: «دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار می‌آمد عمل به تکلیف و انجام دستورات خداوند بود.»
مجهول
مصطفی گفت: اینجا سرزمین پاکی است. شاید تا کنون قدم‌های کسی به آن نرسیده و گناهی در آن صورت نگرفته. اینجا دعا مستجاب است.
Ali Vojdani
مصطفی انسانی بود شبیه اسطوره‌ها.
shariaty
مهم‌تر از همه در دیدگاه او انجام کار برای رضای خدا بود. او می‌دانست مولا علی (ع) فرموده‌اند: هر کس قلب (و اعمالش) را پاک ساخت مورد عنایت خدا قرار خواهد گرفت.
erfan
این‌ها از آموزه‌های مصطفی بود. می‌گفت: در سخت‌ترین شرایط فقط بگویید: «یا اباصالح المهدی ادرکنی».
•سیب•
همیشه قبل از شروع نماز با ادب رو به قبله می‌ایستاد و به مادر سادات سلام می‌داد.
رعنا
تعجب گفتم: چه خوابی دیدی!؟ مکثی کرد و گفت: رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همین‌طور که قدم می‌زدم یک‌باره صحنه‌ی عجیبی دیدم! آقا امام حسین (ع) در یکی از حجره‌های بالای مسجد زندانی شده بود! آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن. من هم گفتم: چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم.
Saman
یکی از طلبه‌ها ازدواج کرده. شهریه‌ی حوزه کفاف زندگی او را نمی‌داد. برای همین مدتی مصطفی شهریه‌ی خود را به او می‌داد. بعد هم با همان دوست روزهای پنج‌شنبه و جمعه به کارخانه‌ی گچ می‌رفتند و کار می‌کردند. عجیب بود. مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش می‌داد! آن هم مخفیانه. مثلاً، پول را به آقای قدوسی می‌داد و می‌گفت: به عنوان شهریه بدهید به فلانی! صحبت آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم. او قبلاً هم کار می‌کرد. مصطفی به خوبی می‌دانست که روایات دینی ما بیکاری را برای جوان نمی‌پسندد.
با ولایت تا شهادت
انقلاب که مورد هجوم دشمن قرار گرفت تنهای تنها راهی کردستان شد.
shariaty
از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه‌ی حقانی. گفتند: مصطفی حالش خوب نیست! من هم سریع از اصفهان حرکت کردم و خودم را به قم رساندم. وارد مدرسه‌ی حقانی شدم. با آیت‌الله مصباح و شهید قدوسی صحبت کردم. گفتند: گویا سرما خورده و بیماری او شدیدتر شده. رفتم داخل اتاق. مصطفی گوشه‌ای نشسته بود. می‌خندید! حرف‌های بی‌ربط می‌زد. رفتارش عجیب شده بود! کسی را درست نمی‌شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم: شاید به خاطر مطالعه‌ی زیاد ... دکتر او را دید و گفت: اگر گریه کند، برای او خوب است. حالتش برمی‌گردد. به مصطفی گفتم: وَخی بریم اصفهان چند روزی بمون تا حالت بهتر بشه. رفتم سر وسایل مصطفی. با خودم گفتم: لباس‌هایش را برای شست‌وشو ببریم. با تعجب دیدم لباس‌های مصطفی همگی گچی هستند! از آقای میثمی پرسیدم: چرا لباس‌های مصطفی این‌طوریه؟! جلوآمد و نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت: مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه‌ی گچ می‌رود! در اطراف قم. در آنجا کار می‌کند! کیسه‌ی گچ پر می‌کند!! آقای میثمی ادامه داد: ما اول فکر می‌کردیم به دلیل کمی شهریه کار می‌کند. اما بعد از تحقیق به حقیقت مطلب رسیدم. ایشان ادامه داد: یکی از طلبه‌ها ازدواج کرده. شهریه‌ی حوزه کفاف زندگی او را نمی‌داد.
محمد فلاح پور
آرام سرم را برگرداندم و به مصطفی نگاه کردم. مثل همیشه بود. آرامش عجیبی داشت. هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله‌ها قرار بگیریم. مصطفی نگاهی به ما کرد و گفت: هیچ کاری نکنید! بعد عمامه‌اش را مرتب کرد و از ماشین خارج شد. لوله‌ی چند اسلحه به سمت او برگشت. در را بست و به سمت جلو حرکت کرد. اشرار فهمیده بودند یک مقام نظامی به این منطقه آمده. اما فکر نمی‌کردند او یک روحانی باشد. مصطفی جلو می‌رفت و چند فرد مسلح در کنارش بودند. وقتی جلوی سردسته‌ی اشرار قرار گرفت عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته‌ی اشرار کرد و بلند فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است. سکوت تمام منطقه را گرفته بود. هیچ کس تکان نمی‌خورد. یادم آمد مصطفی همیشه می‌گفت: مردم این خطه دل‌های پاکی دارند. اگر اشتباهی از آن‌ها سر می‌زند، به خاطر ظلم‌های دوره‌ی ستمشاهی است. بارها می گفت: باید تا می‌توانیم برای این مردم محروم کار کنیم. این‌ها حتی از لحاظ معنوی محروم‌اند.
محمد فلاح پور
اسلام منهای روحانیت اسلام نیست. و این سدّ دشمن‌شکن را نگذارید بشکند و این حربه‌ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند. بدون روحانیت کاری از پیش نمی‌رود. مصطفی ردّانی‌پور ۱۳۵۹/۶/۲۸
سحر

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۶۲۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان