ایرانیها بر خلاف خودشان اسامی کشتههایشان را پنهان نمیکردند و باز هم بر خلاف ایشان تلفات نظامی را نه امری مایهٔ سرشکستگی که مسئلهای افتخارآمیز میدانستند.
معصومه رضایی
پیرمرد روی زیرانداز مقابل چادر دراز کشید و از داخل جیبش کتابی به قطع جیبی بیرون کشید. به تجربه آموخته بود در جنگ بیش از هر چیز صبر نیاز است و بارها و بارها دیده بود برندهها از صبورها انتخاب میشوند. به قول جوانترها و نیروهای این روزهای خودش، جنگ پر بود از علّافی.
عباس زاده
ایران کشوری بود با ۱۰ برابر جمعیّت وطنش و ۷۴ برابر بزرگتر از کشور خودش و حالا درستی راهبرد خودشان را بخوبی درک میکرد. اینها خیلی زیاد بودند و خیلی بزرگ و باید هم کم میشدند و هم جدا از هم قرار میگرفتند. خیلی مهم نبود که آنها این واقعیّت را درک میکنند یا نه! اتّفاقاً اگر متوجّهاش نمیشدند خیلی هم بهتر بود.
عباس زاده
فرمانده جواب داد: «اگر کتاب خونده بودی، با ترس آدمها از دشمنشون آشنا میشدی. جنگ و عاشقی مثل هم میمونن، قانون ندارن. این پایبندیِ همیشگی ما به قوانین باعث میشه طرفمون هر اقدام خصمانهای رو در یک چهارچوبی انجام بده و در حین انجام دادنش احساس امنیّت هم بکنه. این بده!»
عباس زاده
حالا راشل تنها مانده بود و حرفش دیگر خریدار چندانی نداشت. از سوی دیگر هم به تجربه آموخته بود اگر تنها ماندی دیگر حرف خود را حتّی اگر حق باشد فریاد نزن، چرا که نه تنها یاری پیدا نمیکنی که احمق هم به نظر خواهی رسید.
همین هم شد که تصمیم گرفت خودش شخصاً وارد عمل شود.
محمد برومند