چه عادت قدیمی احمقانهای؛ انگار همهٔ غمهای عالم روی سرش ریخته بود، جز غم یک چیز، پول!
ماراتن
بهتر است پولها را پس بدهی...! همین الان، بله، فیالفور، هنوز وقت داری! بدو! به آنها بگو که فقط میخواستهای بدانی که میشود یا نه؛ بگو شوخییی بیش نبوده؛ یک چیزی سرهم کن و بگو، مهم این است که آنها را پس بدهی. شاید هیچ اتفاقی برایت نیفتد، شاید اگر آنها را پیش خودت نگه داری، وضع بدتر بشود...
مارکوس رویش را برگرداند، یکی از پاهایش را بلند کرد، دوباره پایین برد، به شیشهٔ ویترین تکیه داد، آهکوتاهی کشید. زنیموسفید که دو کتاب جیبی قطور در دست داشت، نگاهی سرد به او انداخت و در ابری از ترس و انزجار گم شد. برش گردان! آنوقت، فقط همان وقت است که همهچیز میتواند مثل سابق باشد. دوباره امنیت، دوباره پیادهروی، دوباره آرامش. دوباره کار!
و دوباره مهر و میز و خودکارهای پلاستیکی، دوباره خَلَئی میان سر شب و نصفهشب. و کتابهایی که قولهایی میدهند که هرگز جامهٔ عمل نمیپوشند.
ماراتن
راستی هم کجا؟ به خانه؟ اما آنجا هم که شاید دنبالش میآمدند. همهٔ کشوری که روی نقشه آنقدر بزرگ بود، ناگهان برایش خیلی کوچک شده بود. اروپای کهن با همهٔ مرزهایش و دیدنیهای بیشمارش که او فقط در عکسها دیده بود، دیگر برای او جایی نداشت. اگر واقعا میخواستند همهجا دنبالش بگردند و تا ته دنیا بروند، او هم باید درست به همانجا میرفت، به ته دنیا. دریایی گرم، آسمانی اندیشهآلود، شبهایی سرد. سرزمین مارلاو، گولد و نوستراداموس. پناهندهای که از جنگ فرار کرده و از دست مستبدان گریخته؛ جایی که برای چنین آدمی امن باشد، باید همانجا میرفت. دستاش را در جیب کتاش برد: چیزی سفت و مسطح در آن بود؛ چیز بود... چهطور گذرنامهاش همراهش بود؟ یادش نمیآمد کی آن را در جیباش گذاشته. گفت: «فرودگاه، فرودگاه.»
ماراتن