بریدههایی از کتاب زیر آفتاب (مجموعه هشت داستان کوتاه)
۴٫۰
(۴)
این سالن که با سالنی که مارکوس روز قبل دیده بود، فرق چندانی نداشت. تابلوهایی مثل هم، اعلامهای نامفهوم، مردمی شبیه قبلیها، شاید کمی سبزهتر و ریشوتر. زنی نانشیرینی داغ میفروختو با صدای زیر و غمانگیزش، چیزی را داد میزد. بچههای درشتچشمی در میان مردم، میگشتند. بوهای عجیبی میآمد، کمی بوی آشپزخانه، بنزین و سیگار. تابلویی، راه خروج را به او نشان داد. پلهبرقی کار نمیکرد، باید پیاده میرفت و دستهٔ چمداناش را محکم در دست نگه میداشت. از دری شیشهای و گردان گذشت و بیرون رفت، به فضای باز.
ماراتن
چه عادت قدیمی احمقانهای؛ انگار همهٔ غمهای عالم روی سرش ریخته بود، جز غم یک چیز، پول!
ماراتن
بعد، ابرها ناپدید شد، شهرهای اسباببازی با تکهپنبههایی که از دودکشهایشان بیرون آمده بود. بعد، پهنههایی سبز و پوشیده از علف و خزه، خطهای باریک مداد که بازتاب نوری اندک روی درازایشان میافتاد. و کوهها: تپههایی دندانهدار از گرانیتهای بزرگ با نقاشی آبشارها.
بعد، اقیانوس آمد. واضح بود که رویش را اتو کردهاند، آراسته به هر رنگی، سایهها، دویدن آبیها. گاهی کشتی کوچکی دیده میشد، شکافی کوچک در پارچهای بزرگ. خورشید چند ساعت در دریا فرو رفت، سرخیای روی آب افتاد، روی افق، شعلههایی زبانه کشید؛ هواپیمایی، بسیار دورتر، داشت رد پایش را روی بنفشها میانداخت. بعد، تاریکی بالا آمد، ابری نازک، از جنس آب، و بالاتر و بالاتر رفت و به گنبد رسید. نورهایی پراکنده، مدتی کوتاه، شناور ماند، نوری بیاصلونسب در هوا. بعد، شب شد.
ماراتن
راستی هم کجا؟ به خانه؟ اما آنجا هم که شاید دنبالش میآمدند. همهٔ کشوری که روی نقشه آنقدر بزرگ بود، ناگهان برایش خیلی کوچک شده بود. اروپای کهن با همهٔ مرزهایش و دیدنیهای بیشمارش که او فقط در عکسها دیده بود، دیگر برای او جایی نداشت. اگر واقعا میخواستند همهجا دنبالش بگردند و تا ته دنیا بروند، او هم باید درست به همانجا میرفت، به ته دنیا. دریایی گرم، آسمانی اندیشهآلود، شبهایی سرد. سرزمین مارلاو، گولد و نوستراداموس. پناهندهای که از جنگ فرار کرده و از دست مستبدان گریخته؛ جایی که برای چنین آدمی امن باشد، باید همانجا میرفت. دستاش را در جیب کتاش برد: چیزی سفت و مسطح در آن بود؛ چیز بود... چهطور گذرنامهاش همراهش بود؟ یادش نمیآمد کی آن را در جیباش گذاشته. گفت: «فرودگاه، فرودگاه.»
ماراتن
بهتر است پولها را پس بدهی...! همین الان، بله، فیالفور، هنوز وقت داری! بدو! به آنها بگو که فقط میخواستهای بدانی که میشود یا نه؛ بگو شوخییی بیش نبوده؛ یک چیزی سرهم کن و بگو، مهم این است که آنها را پس بدهی. شاید هیچ اتفاقی برایت نیفتد، شاید اگر آنها را پیش خودت نگه داری، وضع بدتر بشود...
مارکوس رویش را برگرداند، یکی از پاهایش را بلند کرد، دوباره پایین برد، به شیشهٔ ویترین تکیه داد، آهکوتاهی کشید. زنیموسفید که دو کتاب جیبی قطور در دست داشت، نگاهی سرد به او انداخت و در ابری از ترس و انزجار گم شد. برش گردان! آنوقت، فقط همان وقت است که همهچیز میتواند مثل سابق باشد. دوباره امنیت، دوباره پیادهروی، دوباره آرامش. دوباره کار!
و دوباره مهر و میز و خودکارهای پلاستیکی، دوباره خَلَئی میان سر شب و نصفهشب. و کتابهایی که قولهایی میدهند که هرگز جامهٔ عمل نمیپوشند.
ماراتن
حجم
۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۹۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد