اگر قرار باشد آدم قبلاز انجام هر کاری از درستی تصمیمش صددرصد مطمئن باشد، هیچ کاری در جهان به انجام نمیرسد. کارها دقیقاً همانجایی انجام میشوند که بهجای یقین، شک داری و با همان شک جلو میروی؛ مثل حرکت در جادهای مهآلود که اگرچه از وجود راه مطمئنی اما به وجود بیراهههای پیش پا هم به همان اندازه یقین داری؛ و بنابراین نمیدانی جاده برایت چه در آستین دارد.
nafiseh latifi
پسرها در بدترین لحظهٔ عمرشان بودند. بدترین لحظهٔ عمر جایی است که نه بشود رفت و نه بشود ماند. یعنی آدم جنم هیچکدامش را ندارد، و میداند هر انتخابی کند برای باقی عمرش حسرتبهدل میماند که چرا آن دیگری را برنگزیده. اگر از بیرون و حکم زور باشد که ’بمان‘ یا ’برو‘، کار راحتتر است؛ دلت را گول میزنی که مجبور بودم و چاره نداشتم. اما وقتی بمان و برو دست خودت باشد، باید تا ته دنیا پای خودت بایستی... و اشک بریزی.
nafiseh latifi
«بس کنید! چه جای مویه است؟ شما مرد هستید، مرد وطن و خانه! با گردن افراشته برگردید و بالاسر زن و زمینتان باشید. از آنها دفاع کنید. وطن فقط همین پاسگاه پل و رودخانه که نیست. وطن باغ میوهٔ شماست که انگورش نباید به دست شغال اجنبی بیفتد؛ وطن گونهٔ دختران شماست که انگشت سرباز اجنبی نباید لمسش کند؛ وطن عصای پدر شماست که زیر پای سرباز خصم نباید بشکند. بروید و مراقب وطنتان باشید!»
nafiseh latifi