بالاخره همهاش برمیگردد به کارهای خودم؛ این را حالا میفهمم، نمیتوانم ازش طفره بروم. به وجود آوردن چنین سیاهیای همهاش برمیگردد به خودم. از خودم میآید. من بهش جان دادم. خودم ساختمش. حالا هم آتشی به وجود میآورم تا همهاش را خاموش کند.
کاربر vahideh
او که یک موقعی به وجودش افتخار میکردیم، حالا دلیل رعب و وحشتمان شده بود. چارهای نبود، باید زودتر از شرش خلاص میشدیم، باید از بین میبردیمش و مثلهاش میکردیم، اگرچه حتی بیباکترین ما هم توانَش کمتر از قبل شده بود. اگر زود دستبهکار نمیشدیم، دیگر امید چندانی برایمان نمیماند.
کاربر vahideh
از کشتی پوسیده بالا رفتمو ناگهان در آنجا چیزهایی را یافتم شبیه آثار هنری، انگار موزهای بود متعلق به آدم بیچارهای که اینجا گیر افتاده بود، بلعیدهشده ولی زنده مانده بود، و ظاهراً سالهای سال تسلیم نشده و به مقاومتش ادامه داده بود.
کاربر vahideh