«اگه آخر شبها و صبحهای زود رو توی این فکر گذرونده باشی که از خودت بپرسی چرا من؟ خب، عزیز من، تو تنها کسی نیستی که این سؤال رو میکنی. وضع بشر چیه، اگه نپرسه چرا من؟»
salva
چرا من باید کسی باشم که توی قصری ساختۀ خودم نشستهام، وقتی افرادی اون بیرونان که ذهنی شبیه من دارن؟ من شانس آوردهام. مکان درست، زمان درست، ایدههای درست، ذهن درست.
salva
«بهتر اینه که دوستم و شریکم باشی و بدونی که حق نداری برای من تصمیم بگیری. بهتر اینه که کاری کنی من خودم رو فردی ببینم که توانایی هر کاری رو داره. من با تو از یه هواپیما پایین میپرم، جیمسون، همراهت از بغل یه آتشفشان روی برف اسکی میکنم، هر چیزی رو که دارم روی تو شرط میبندم... روی ما، در برابر دنیا. تو حق نداری بذاری و بری و ریسک کنی و از من انتظار داشته باشی توی یه قفس طلایی ساختۀ تو بمونم. تو همچین آدمی نیستی، و این چیزی نیست که من میخوام.»
salva
هر زندگی بزرگی باید دستکم یه راز شگرف داشته باشه، ایوری.
salva
چشمهای گریسون دوباره سمت من برگشتند. «تو من نیستی.»
ghazal
رازها، دروغها
هر چه بیزارم از آنها.
درخت زهر است، نمیبینی؟
اِس و زِد و مرا مسموم کرده.
مدرکی که دزدیدم
در تاریکترین حفره دفن کردم.
نور روشن خواهد کرد بسیار،
آنچه را نوشتهام بر روی...
«دیوار.»
N