درست همان زمان که بهنظر میرسید تمام تهدیدها از بین رفته و امید بازگشت به زندگی دیگر چندان دیوانهوار نمینمود، گویی سدی درونم شکسته باشد، دردی جدید و عظیمتر به جانم افتاده بود، دردی که گویی تا پیشاز آن دردهایی فوریتر آن را به حاشیهٔ خودآگاهم رانده بودند: درد تبعید، دوری از خانه، تنهایی، دوستان ازدسترفته، جوانی سوخته، و ازدحام اجساد مردگانی که همهسو پراکنده بودند.
ایران آزاد
هوربینِک هیچ بود، فرزند مرگ، زادهٔ آوشویتس. حدوداً سهساله بهنظر میرسید، هیچکس چیزی دربارهاش نمیدانست، حرفزدن بلد نبود، و نامی نداشت. آن اسم عجیب را یکی از خودمان رویش گذاشته بود، چهبسا یکی از زنها که صداهای گاهوبیگاهی را که کودک از خود درمیآورد تفسیر کرده و شکل کلام به آن بخشیده بود. از کمر به پایین فلج شده بود و پاهایش مثل دو تکه چوب خشکیده نحیف و لاغر بودند؛ اما چشمهایش، فرونشسته در آن صورت استخوانی مثلثشکل، از نور حیات میدرخشید و لبریز بود از تمنا، ادعای وجود و همت، همت رهاشدن از قفس بیزبانیاش.
ایران آزاد