- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب آخرین فرصت
- بریدهها

بریدههایی از کتاب آخرین فرصت
۴٫۳
(۲۳)
با اشتیاق پارچهٔ روی تابوت را کنار زدم و به صورت علی خیره شدم. سرم را نزدیکتر بردم. بوی خوشی مشامم را پر کرد. به چشمهایش خیره شده بودم که پلکهایش از هم باز و دستهایش دور گردنم حلقه شد. سرم را پایین کشید و روی صورتش گذاشت. صدایش توی گوشم مثل یک آهنگِ زیبا، نواخته شد.
- چی میخوای بگی؟ بگو؟
نای حرفزدن نداشتم. فقط نگاهش کردم. دوباره سؤالش را تکرار کرد. صدایی از ته گلویم بیرون آمد.
- شفاعتم کن.
دوباره همان آهنگ زیبا نواختن گرفت.
- تو صبر کن و مراقب بچهها باش، شفاعت هم از من.
الف. میم
اومد کنار ماشین ایستاد و همانطور که سرش پایین بود گفت، حاجآقا اجازه بدین من برم. این آخرین فرصت منه. انشاءالله حتماً شهید میشم و به جدت قسم بدون شما به بهشت نمیرم. این رو گفت و اشکش جاری شد.
الف. میم
خودمون انقلاب کردیم. خودمون هم باید پای سختیهاش بمونیم.
افسون
من روز عید غدیر به دنیا اومدم، به خاطر همین اسمم رو گذاشتن علی. خدا رو شکر عروسیمون هم عید غدیر شد. دعا میکنم، خدا شهادتم رو هم عید غدیر قرار بده.
الف. میم
دستان لرزانم را جلو بردم و روی صورت سیاه و کبودش، کشیدم.
چشمهایش را با دستهایم لمس کردم و زبانِ دلم باز شد.
- سلام علی جان! رسیدن بهخیر. دیدی آخر کار خودت رو کردی؟
الف. میم
باورم نمیشد این آخرین فرصت من برای دیدار با علی باشد. هنوز صورت علی زیر پارچهها نرفته بود که دوباره نگاهش کردم.
- علی جان! در امان خدا باشی. ان شاءالله یه روز دوباره میبینمت، فقط شفاعت یادت نره.
الف. میم
«امام علی (ع) میفرماید: به هنگام خشم، نه تصمیم، نه تنبیه، نه دستور.»
زینب ابراهیمی
گفتم، آقا چی میشه که آدم سر از جهنم درمیآره؟ چیزی نگفت. فقط زبانش رو بیرون آورد و با چشمش اشاره کرد بهش. میخواست بهم بفهمونه هر چی گناهه از این زبان گوشتیه. خوش به حالش که همیشه زبانش به ذکر و مناجات مشغول بود.
زینب ابراهیمی
آدم نباید جوری زندگی کنه که به تجمل و راحتی عادت کنه. رفعت! باور کن اگه یه فرش هم زیر پام باشه راضیام.
سورینام
همه چیز حتی جزئیات خیلی ریز این خاطرات، از جنس روایتهای واقعی هستند.
سهم من در نوشتن، تخیل نبودهاست. فقط تلاش کردم خودم را در جایگاه رفعت خانم مجسّم کنم و برای انتقال مفاهیم قدری از هنر ادبیات کمک بگیرم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
قوم و خویشها شاهدن، عروسی خواهرش، عفت، اونقدر مفصل بود که تا چند وقت همهجا حرفش بود، اما این دوتا حرف، حرف خودشونه. از شما پنهون نباشه، باباش هم از این قضیه ناراحته.
با مهربانی نگاهشان کردم.
- چه اشکالی داره؟! همین طوری ساده که بهتره. حقیقتش، ما دوست داریم عروسیمون علیوار و زهراگونه باشه.
سورینام
مکثی کرد و بدون اینکه انحرافی به نگاهش بدهد گفت:
_ به لطف خدا، تولدم عید غدیر بوده، ازدواجم هم عید غدیر شد.
بغض صدایش در اتاق پیچید.
- دعا میکنم خدا شهادتم رو هم روز عید غدیر قرار بده.
چیزی درون قلبم سوخت. احساس کردم این دعا، مثل یک کبوترِ سفید که با بالهای آتش گرفته به طرفم پرواز میکند، از دل او بلند شد و روی دل من نشست. خیلی غافلگیر شده بودم. دوست نداشتم در چنین روزی به این چیزها فکر کنم.
سورینام
ما به هر سختی باشه زندگی میکنیم و به انقلاب بدبین نمیشیم، اما شاید کسی باشه که به خاطر سختیهای دنیا طاقت نیاره و از انقلاب زده بشه، برای همین گفتم اول به بقیه خونه بدن.
سورینام
حجم
۲۲۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۲۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
قیمت:
۱۰۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰۵۰%
تومان