من داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم که چنین دوست خوبی دارم چون اصلاً سعی نمیکند از راز من سر در بیاورد. شاید او هم داشت به همین فکر میکرد، چون یکدفعه ایستاد و مرا در آغوش کشید، ومن هم او را در آغوش گرفتم ـ درست بالای پلهها. بعد ما به طرف پایین پلهها به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
ملیح
و از ما خواست داستانی در مورد سفرمان به باغ وحش بنویسیم. یا داستانی در مورد حیواناتی که در آنجا میبینیم. یا در مورد جاهایی که این حیوانات را از آنجا به باغ وحش میآورند. یا درمورد اینکه چگونه این حیوانات شکار میشوند و به باغ وحش آورده میشوند.
آقای مولیگان گفت: «داستان شما میتواند در مورد هر چیزی باشد که باغ وحش باعث شود به آن فکر کنید.»
ملیح
پرسیدم: «برایان، چی باعث شده بود دیگر حرف نزنی؟»
گفت: «من همهٔ این مدت با حیوانات حرف میزدم.»
گفتم: «اوه! پس، این آدمها بودند که نمیتوانستی با آنها حرف بزنی! چرا اینطور بود؟»
برایان جواب داد: «هر چه آنها بیشتر حرف زدند، من کمتر حرف زدم. هر چه آنها بلندتر فریاد زدند، من ساکتتر شدم.»
«بنابراین بعد از مدتی دیگر اصلاً نخواستی حرف بزنی؟»
«درست است. از طرفی مهم نبود چه میگفتم، فرقی نداشت.»
گفتم: «اما تو حالا داری حرف میزنی، پس فکر میکنی الان فرق دارد، مگه نه؟»
برایان فقط گفت: «شاید»،
Green Phoenix