دوست، اگر دوست واقعی باشد، فقط دوست نیست، شاهد هم هست. شاهدی که نگاهش اجازه میدهد دورانی را که پشت سر گذاشتهای آسانتر ارزیابی کنی؛
کاربر ۷۱۳۶۷۹۳
پدر ژانکلود تلاش میکرد پسرش بویی از این ماجرا نبرد و بیهوده نگران نشود. بهویژه اینکه تمام این ماجراها به دنیای اسرارآمیز و ناپاک امور جنسی تعلق داشت. مثلاً هنگامی که مادرش برای هیستروکتومی به بیمارستان رفته بود به بچه گفته بودند مادرش عمل آپاندیسیت دارد.
امّا هربار، ژانکلود از غیبت مادرش و از زمزمههای گنگی که اینطرف و آنطرف میشنید و در آنها لغتی را تشخیص میداد که به بیمارستان مربوط میشد، پیش خود اینگونه استنباط میکرد لابد مادرش مرده و نمیخواهند به او بگویند.
ایران آزاد
آنموقع دروغ نمیگفتم؛ بنابراین، چارهای نداشتم جز اینکه با سگم حرف بزنم و برای او درددل کنم... همیشه تلاش میکردم لبخند بزنم و گمان میکنم پدر و مادرم حتی لحظهای شک نکردند در درونم چه میگذشت...؛ آنموقع، بهجز دلهرهها و هراسهایم چیز دیگری برای پنهان کردن نداشتم. بنابراین هرچه از دستم برمیآمد انجام میدادم تا غم و اندوهم آشکار نشود...، خوب میدانم اگر اراده میکردم حرف بزنم آنها با کمال میل حاضر بودند به آنچه میگویم گوش کنند. امّا من نمیتوانستم چیزی بگویم... و وقتی آدم گرفتار این میشود که دلش نمیآید دیگران را مأیوس کند، دروغ میگوید... و دروغ، دروغ میآورد و زندگی پر از دروغ میشود...
ایران آزاد
شخصی در خیابانهای فرنی آزادانه میگشت و او را تهدید کرده دک و پوزش را داغان خواهد کرد.
ایران آزاد