بریدههایی از کتاب تبسمهای جبهه
۴٫۷
(۱۴)
برادر لطفاً غیبت نکن ...
سیّد جواد
بعضی شبها که نادر برای خواندن نمازشب میرفت، چراغ قوهای همراه میبرد و میرفت سراغ کسانی که بهقول خودشان خیلی تیز بودند و در آن نیمهشب، مشغول خواندن نمازشب. جلوی دیگران، نور چراغ را به صورت آنها میانداخت و خیلی صریح و تند میگفت:
- بیخودی برای خدا خالی نبند ... کی گفته از زیر شستن ظرف غذای خودت و دیگران دربری و بیایی نمازشب بخونی؟ جمعش کن بینم. فردا حالت رو میگیرم.
صبح که میشد، نادر با همان صراحت، سر سفره، جلوی همهٔ نیروها فریاد میزد:
ـ آی بچهها ... برادر فلانی که از زیر کار درمیره و میذاره ظرف غذاش رو شما بشورید و محل استراحت رو جارو کنید و همهٔ کارهای دیگر رو شما انجام بدید، شبها خیلی مخلص میشه و میره نمازشب میخونه و کلی برای خدا خالی میبنده.
اینجا بود که طرف از خجالت آب میشد و از آن به بعد از تیزبازیِ گذشته خبری نبود و زودتر از بقیه داوطلب میشد برای شستن ظروف غذا.
آبرنگ
"نادر محمدی" از بچههایی بود که نماز شبش ترک نمیشد؛ ولی سعی میکرد کسی متوجه نشود. درعین حال اعتقاد سختی داشت به اینکه:
- کسی که نمازشب میخواند، باید از همه لحاظ خود را در اختیار خدا قرار دهد و سر بر فرمان او باشد و نمازشب در کارهای یومیهاش اثر مثبت داشته باشد.
نازبانو
حاجی مهیاری در طول ۸ سال جنگ، بیش از ۳ بار مفقودالاثر شد!
سیّد جواد
مسعود یه عادت جالب هم داشت. پنجشنبهها پاتوقش بهشتزهرا (س) بود و سر قبر شهدا. نه که دلش واسه رفیقاش تنگ بشه؛ نه! سر قبر همهٔ شهدا میرفت. هر چند هزارتا که اونجا خوابیدن. البته بیشتر قبر شهدایی مدنظرش بود که شیرینی، شکلات و میوهٔ بیشتری میدادن!
یه بادگیر سرمهای هم داشت. از اونایی که جلوشون عین کانگورو یه جیب گنده داره. وقتی از بهشتزهرا (س) برمیگشت، اول میاومد دم خونهٔ ما. جیب جلوش (عین همون که گفتم) باد کرده بود. زیپش رو که باز میکرد، پر بود از انواع شیرینی، شکلات و میوه. حساب کن: انگور، هلو، خیار، خربزه و هندونه، با شیرینی زبون قاطی شده بودن.
چه حالی میکرد وقتی میخورد. البته به ما هم تعارف میکرد!
بعضی وقتا هم که جیبش باد نداشت، شاکی بود و عصبانی میگفت:
- خونوادهٔ شهدا هم خسیس شدن. از صبح رفتم بهشتزهرا (س) سر مزار شهداشون فاتحه خوندم، فقط همین چهارتا خیار و شیرینی گیرم اومده!"
و یکبار کلی شنگول بود و تعریف میکرد. چون سر قبر یه شهید موز داده بودن! بهقول خودش خونوادهٔ اون شهید خیلی واسه بچهشون ارزش قائل بودن!
آبرنگ
شدت رگبار ضدهواییها خیلی زیاد بود.
ناگهان سرمایی وجودم را بهلرزه واداشت. نمیدانم چرا در مواقع اضطراب و هراس، احساس میکردم دستشویی دارم! خیلی سعی کردم بر این احساسم غلبه کنم که فکر میکردم از ترس باشد. ولی دستشویی بدجوری فشار میآورد. با خودم گفتم:
- اگه بخوام برم خودم رو تخلیه کنم، همه میگن از ترس ... گرفته.
هرکاری کردم، نشد خودم را نگه دارم. گفتم: بهدرک. هرچی میخوان بگن. از این بهتره که وسط عملیات خودم رو خیس کنم.
کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچهها نشسته بودند و قضایحاجت میکردند!
سیّد جواد
لباس در جنگ، برای خودش داستان مفصلی داشت. وقتی رفتم تدارکات تا لباسزیر تحویل بگیرم، یک فروند شورت "ماماندوز" یا بهقول بعضیها "شورت بلاتکلیف" تحویلم داد که در کمال تعجب دیدم فقط یک پاچهٔ آن اندازهٔ دور کمر من است و پاچهٔ دیگر اندازهٔ مچ دستم! وقتی خواستم آن را عوض کند، با اخم و غُرغُر همیشگی گفت:
- همینه که هست ... خودت یه جوری باهاش بساز ...
سیّد جواد
اسفند ۱۳۶۲ منطقهٔ جفیر
یکی از شبها که داخل سنگر جا نبود، کنار خاکریز روی پتو خوابیده بودم. هوا بدجور سرد بود. از فشار دستشویی بهخودم میپیچیدم، ولی حال نداشتم از زیر پتو بیایم بیرون، چون میترسیدم با کنار زدن آن، سرما همهٔ گرمای دلنشینش را برباید! همینطور که بهخودم میپیچیدم و مچاله شده بودم، برادر "بخشی" از فرماندهان گروهان که از آنجا میگذشت، مرا که بهحال سجده روی پتو دید، آرام گفت:
- التماسدعا برادر ...
علیرضا گلرنگیان
حاجی که عصبانی شده بود، گفت:
- من به زبونخوش بهت گفتم به این چهارنفر لباس بده که قبول نکردی. خودت خواستی. حالا اگه تا پنج دقیقهٔ دیگه به اینا لباس ندی، آبروت رو میبرم.
و مختار همچنان میخندید. در کمال حیرت، دیدیم حاجی جلوی سیصد چهارصد نیرویی که در حیاط جمع شده و شاهد جروبحث او با فرمانده گردان بودند، شلوارش را پایین کشید و درحالی که یک شورت ماماندوز بهپا داشت، ایستاد جلوی مختار. ماژیکی از جیبش درآورد، داد دست یکی از بچهها و گفت:
- پشت لباس من بنویس"حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بهفرماندهی مختار سیلمانی."
او هم نوشت، ولی مختار همچنان میخندید. حاجی رفت طرف در خروجی. پنج دقیقه تمام شده بود. مختار هنوز فکر میکرد حاجی شوخی میکند، ولی حاجی رو به او گفت:
- الان میرم توی شهر اهواز، با این وضع میگردم و میگم من نیروی مختار سیلمانی هستم و اون میگه با همین وضعیت باید بجنگی ...
سیّد جواد
یه قرار باهم گذاشتن که اگه یه نفر توی اتاقشون داد بزنه و بگه "هیییی"… همهشون توی هرحالی که باشند ... بلند شن وایسن و همه باهم به سینه بکوبن و بگن "اباالفضلِ علمدارم ..."
سیّد جواد
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه