در جوانی میبینی که تارها یکییکی تنیده میشوند! والدین، اقوام، رفقا، آشنایان، خدمتکاران؛ تارهای بافتهای را تشکیل میدهند. بعداً در زندگی پود نمایان میشود. و بعد ماکوی سرنوشت با نخی که به اینطرف و آنطرف میچرخد. گاهی پاره میشود، اما دوباره گره میخورد و مثل قبل ادامه پیدا میکند. بعد تقتق صدا میدهد، و نخ به شکل حلقههایی در کنار هم قرار میگیرد، و بعد، بافته آماده است. در پیری؛ وقتیکه چشم یاد میگیرد چگونه ببیند، متوجه میشوی که که تمام چینوچروکها، یک الگو، یک رمز، یک زیور، یک هیروگلیف را تشکیل میدهند، که حالا برای نخستینبار میتوان آن را رمزگشایی کرد؛ این زندگی است! و جهانباف آن را بافته است!
سپیده اسکندری