میتونی یه نیزه رو بهجای چوب دستیت استفاده کنی؛ اما بازم تغییری در ماهیتش ایجاد نمیکنه.»
sana
او منظورش را همانطور که بود بیان میکرد؛ اما اگر کسی واضح سخن نمیگفت گیج میشد. بعضیها ممکن است این را سادگی بدانند؛ اما آیا بهتر نیست که همیشه اصل مطلب بیان شود؟
willow
«قراره من اولین قهرمان خوشبخت و شاد باشم.» دست مرا در دستش نگه داشت. «قسم بخور.»
«من چرا قسم بخورم؟»
«چون تو دلیل این تصمیمم هستی. قسم بخور.»
به او گفتم: «قسم میخورم.»
willow
هنگامیکه لبخند میزد، گوشه چشمانش همانند برگی که به آتش کشیده شده باشد چین میخورد و جمع میشد.
خود او نیز همانند آتش بود. هنگامیکه به اطراف مینگریست چشمانش میدرخشید، حتی هنگامیکه با موهای ژولیده بیدار میشد و هنوز چشمانش گیج خواب بود نیز سیمایش دلفریب بود.
willow
تنها با اندیشیدن به مرگش به من نیز احساس مُردن دست میداد، گویی در آسمانی تیرهوتار سقوط میکردم.
willow
بهقدری غم و اندوهم زیاد بود که هر آن ممکن بود پوستم را بشکافد و بیرون بریزد.
willow
هیچ خطی بر سیمایش وجود نداشت، نه چروکی و نه نشانی از پژمردگی؛ سیمایش کاملاً با طراوت بود. همانند بهار درخشنده و زرین؛ اما مرگ با تمام رشکورزیاش، از نوشیدن خون او دوباره جوان میشد.
willow
خفقانی در سینهام حس کردم، مانند فریادی فروخورده بود.
willow
همین سختی و خطر باعث شد مصممتر شوم
willow