
بریدههایی از کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت
۳٫۹
(۷۷)
نیچه مینویسد: «انسان با دهانش میتواند دروغ بگوید، اما راست را با ادا و قیافهاش به هر حال برملا خواهد کرد.»
Maleknaz
با از دست دادنِ حافظه، ولو جزئی، تازه میفهمید که همۀ زندگی ما حافظه است. زندگی بدون حافظه، اصلاً زندگی نیست ... حافظۀ ما پیوند ماست، دلیل ماست، احساس ماست، حتی عمل ماست. بدون آن هیچیم ...
بلاتریکس لسترنج
همانطور که فروید گفته غاییترین درمان کار است و عشق.
farnaz Pursmaily
دختری که «خوشگل تمامعیار» بود نامزد کرده بود.
بلاتریکس لسترنج
ساکس در ژانویۀ ۲۰۱۵ به سرطان کبد و مغز دچار شد. در فوریۀ همان سال در مجلۀ نیویورک تایمز چنین نوشت:
میخواهم تا جایی که میتوانم به عمیقترین، غنیترین، و مثمرثمرترین وجه زندگی کنم. میخواهم و امیدوارم که در این زمان باقیمانده دوستیهایم را عمیقتر سازم، با تمامی کسانی که دوستشان میدارم خداحافظی کنم، بیشتر بنویسم، و اگر قدرتی در من مانده باشد مسافرت کنم تا به درجات جدیدی از درک و بینش برسم.
farnaz Pursmaily
لایبنیتس اعداد و موسیقی را وسوسهانگیز با هم قیاس میکند:
لذتی که از موسیقی میبریم از شمردن اعداد حاصل میآید، اما این شمردنی است ناآگاه. موسیقی چیزی نیست بهجز حسابِ ناخودآگاه.
farnaz Pursmaily
اِستر سالامان در کتاب زیبایش دربارۀ «خاطرات غیرارادی» (مجموعهای از لحظات، ۱۹۷۰) از لزوم حفظ یا بازیابی «خاطرات مقدس و باارزش کودکی» صحبت میکند و اینکه زندگی بدون اینها چقدر فقیر و بیبنیان است. او از شادی عمیق و یادآوری واقعیتی صحبت میکند که بازیافتن چنین خاطراتی میتوانند ایجاد کنند، و شمار زیادی نقلقولهای شگفتآور از زندگیهای شخصی میآورد، به خصوص از داستایفسکی و پروست. سالامان مینویسد: «همۀ ما تبعیدیانی از گذشته هستیم.»
صائب
این بیماران که در گذشته فسیل شدهاند، فقط در گذشته است که از دور و بر خود سر در میآورند. زمان برای آنها متوقف شده است.
farnaz Pursmaily
(اگر مردی پا یا چشمش را از دست داده باشد، میداند که پا یا چشمش را از دست داده است، اما اگر خویشتنی را ـ خویشتن خود را ــ از دست بدهد نمیتواند بداند؛ زیرا دیگر خویشتنی ندارد که بداند).
MARY
آن بیمار «ناتوانی در تشخیص» یا ادراکپریشی دربارۀ چهرهها داشت و نهتنها چهرهها را تشخیص نمیداد، بلکه هیچ چهرهای را هم نمیتوانست به یاد آورد یا تصور کند. او مفهومِ «چهره» را بهکلی از دست داده بود، همانطور که بیمارِ دردمند من تصور «دیدن» و «نور» را بهکل از دست داده بود. آنتون در دهۀ ۱۸۹۰ چنین سندرومهایی را شرح داده بود. اما حتی تا به امروز اشارهای نشده است که سندرومها ـ سندرومهای کورساکوف و آنتون ــ برای دنیا و زندگی و هویت بیمارانِ مبتلا چه تبعاتی دارند و یا باید داشته باشند.
ƒaɾʑaŋҽɧ
من شبیه یه جور قالی زندهام. به یه الگو، یه طرح، مثل اینی که روی قالیتون هست احتیاج دارم. اگه طرح نباشه، از هم وا میرم و از هم میپاشم
farnaz Pursmaily
اما شگفتی، شگفتیِ واقعی، وقتی بود که مارتین را هنگام آوازخواندن یا در ارتباط با موسیقی میدیدید ـ با چنان حدت و شدتی گوش میکرد که به آستانۀ پَر کشیدن میرسید ــ «انسانی با تمامیت خود به تمامی حضور مییابد».
farnaz Pursmaily
لوریا هم درست میگفت؛ همانجا به یاد کلماتش افتادم: «انسان فقط حافظه نیست. او احساس، اراده، عقل، معنویت ... دارد. در آنجاست که شاید به او دست یابید و تغییری عمیق ببینید.»
الین نیران
«نمیتوانم بگویم حالم بد است، نمیتوانم هم بگویم خوب است. اصلاً نمیتوانم بگویم که چه حالی دارم.»
mob
پرسیدم: «از زندگی لذت نمیبرید. پس دربارۀ زندگی چه احساسی دارید؟»
«نمیتوانم بگویم که اصلاً چیزی را احساس میکنم یا نه.»
«اما احساس زنده بودن که میکنید.»
«زنده بودن؟ نه، راستش نه. خیلی وقت است که احساس زنده بودن را نداشتهام.»
بر چهرهاش حالتی از تسلیم و غمی بیپایان نشست.
mob
«با از دست دادنِ حافظه، ولو جزئی، تازه میفهمید که همۀ زندگی ما حافظه است. زندگی بدون حافظه، اصلاً زندگی نیست ... حافظۀ ما پیوند ماست، دلیل ماست، احساس ماست، حتی عمل ماست. بدون آن هیچیم ... (فقط میتوانم منتظر فراموشی نهایی باشم، همان فراموشیای که کل زندگی را پاک میکند، چنانچه کل زندگی مادرم را ...»
لوئیس بونوئل
farnaz Pursmaily
آنچه شرینگتن زمانی «حس پنهان، حس ششم ما» مینامید ــ همان جریان حسی دائمی، اما ناآگاه از قسمتهای متحرک بدنمان (عضلات، تاندونها، مفاصل)، همان جریانی که مکان و حالت و حرکت آنها را دائم کنترل و تنظیم میکند، بهطوری که متوجه نمیشویم، چون غیرارادی است و ناخودآگاهانه.
باقی حواس ما ـ همان پنج حس ــ واضح و عیاناند، اما این یکی ـ این حس پنهانمان ــ باید کشف میشد که شرینگتن در دهۀ ۱۸۹۰ این کار را کرد.
ƒaɾʑaŋҽɧ
دستهای خانم ج بهطور خفیف اسپاسمی و آتتوئید بودند، اما از نظر قابلیتهای حسی، که فوراً معاینه کردم، کاملاً سالم بودند: درد و دما و حرکات منفعلانۀ انگشتان را درست و بهسرعت تشخیص میدادند. به معنای دقیق کلمه اختلالی در حس لامسه نداشت، اما، کاملاً برعکس، اختلالی جدی در ادراک داشت. او نمیتوانست چیزی را شناسایی کند ــ انواع و اقسام اجسام را در دستهایش گذاشتم، حتی یکی از دستهای خودم را. هیچ کدام را نشناخت ــ و به دنبال کشف آن هم بر نیامد؛
ƒaɾʑaŋҽɧ
خوب بودن در حد خطرناک، خیلی وقتها، علامت یا منادی وقوع یک حمله است.
lily
خوب بودن در حد خطرناک، خیلی وقتها، علامت یا منادی وقوع یک حمله است.
صاد
(اگر مردی پا یا چشمش را از دست داده باشد، میداند که پا یا چشمش را از دست داده است، اما اگر خویشتنی را ـ خویشتن خود را ــ از دست بدهد نمیتواند بداند؛ زیرا دیگر خویشتنی ندارد که بداند)
mob
برای من این کتاب چند ویژگی بارز داشت. نخست اینکه آلیور ساکس را پزشکی بیش از حدِ معمول دلسوز و مسئول دیدم. او بیمار را به شکل ماشینی که عیبی پیدا کرده باشد نمیدید. نزد او انسانیت بیمار لحظهبهلحظه حضور دارد. از آن پزشکهایی که «آدم میتواند نه فقط دردش را، که درد دلش را هم به او بگوید.»
صیاد
چه تضادی، چه ظلمی، چه طنزی اینجاست که زندگی درونی و تخیل، بیحال و خفته میماند تا مسمومیت و بیماری آن را بیدار و رها کند!
amineh
بررسی علمیِ رابطۀ بین مغز و ذهن از سال ۱۸۶۱ شروع شد. از زمانی که بروکا در فرانسه متوجه شد که پس از وارد آمدنِ آسیب به قسمت خاصی از نیمکرۀ چپِ مغز، مشکلات خاصی در استفادۀ معنیدار از گفتار بروز میکند که اصطلاح دیگر آن «زبانپریشی» است. با این کشف راهی به عصبشناسی مغز گشوده شد و چند دههای نگذشت که «نگاشت» مغزِ انسان میسر شد، یعنی انتساب قابلیتهای ویژه، مانند زبان و هوش و درک حسی، به «مراکز» ویژهای در مغز. اواخر آن قرن محققانِ موشکافتر و در درجۀ اول فروید، که در کتاب زبانپریشی نیز آن را مطرح کرد، دریافتند که این نگاشت بیش از حد سادهانگارانه است و در واقع همۀ عملکردهای ذهن ساختار درونی درهمتنیدهای دارند که اساس فیزیولوژیکیشان نیز بسیار پیچیده است. فروید موقع بررسی اختلالهای خاصی در تشخیص و ادراک حسی به این مسئله پی برد و واژۀ «ادراکپریشی» را برای آن ساخت.
Ahmadreza
دائماً در حال خلق دنیا و خویشتن است تا جایگزین دنیا و خویشتنی کند که دائماً فراموش و گم میکند
سارا
(اینکه انسان بعضی چیزها را نمیبیند، به این خاطر که درست جلو چشمانش است.)
آفتاب
«با از دست دادنِ حافظه، ولو جزئی، تازه میفهمید که همۀ زندگی ما حافظه است. زندگی بدون حافظه، اصلاً زندگی نیست ... حافظۀ ما پیوند ماست، دلیل ماست، احساس ماست، حتی عمل ماست. بدون آن هیچیم ... (فقط میتوانم منتظر فراموشی نهایی باشم، همان فراموشیای که کل زندگی را پاک میکند، چنانچه کل زندگی مادرم را ...»
lonelyhera
«شبح»، به آن معنی که متخصصان مغز و اعصاب به کار میبرند، تصویر یا خاطرهای از بخشی از بدن، معمولاً یک عضو، است که تا ماهها یا سالها پس از قطع آن عضو به طور دائم باقی میماند.
امیررضا نوری
تنها کسانی از آرامش غایی و امنیت روحی بهرهمندند که گذشتۀ حقیقی را دارند یا به یاد میآورند.
amineh
اول بار که او را دیدم مانده بودم که آیا محکوم است نوعی موجودِ هیومی یا نوسانی بیمعنی بر سطح زندگی باشد، و آیا راهی برای گذرکردن از این گسیختگی ناشی از بیماری هیومی وجود دارد؟ علم تجربی به من گفته است وجود ندارد، اما علم تجربی و تجربهگرایی روح را به حساب نمیآورد، آنچه هستی شخص را تشکیل میدهد به حساب نمیآورد. این شاید علاوه بر درسی بالینی، درسی فلسفی هم باشد: اینکه در سندروم کورساکوف یا در اختلال مشاعر یا در هر فاجعهای که در آن صدمۀ عضو و فروپاشی هیومی بزرگ باشد، باز همیشه این امکان هست که آن گسیختگی از طریق هنر، شرکت در فعالیتهای مذهبی، و ارتباط با روح انسان علاج شود، آن هم در شرایطی که در نگاه اول یک وضعیت علاجناپذیر گسیختگی عصبشناختی به نظر میرسد.
farnaz Pursmaily
حجم
۵۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۵ صفحه
حجم
۵۵۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۷۵ صفحه
قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
تومان