بیش از هر چیزِ دیگری از والدینش و درک نشدنش ازطرف آنها ناراحت است و همین موضوع را به دیگران هم تعمیم میدهد و میگوید دیگران هم نمیتوانند درکش کنند و قابلاعتماد نیستند
willow
حس کردم به تنهایی نیاز دارم. میخواستم بهتنهایی وارد آیندهام شوم.
willow
نکته اینجاست که مغز با خودش حرف میزند و همین صحبت با خود، ادراکات خودش را تغییر میدهد.
willow
من برای جامعه خطرناک نبودم. آیا برای خودم خطر داشتم؟
willow
«لازم نیست داد بزنی.»
«پس توی این مکان چطوری توجهِ کوفتیِ شما رو به خودم جلب کنم؟»
willow
اینکه ما دیگر در جهان نبودیم، بلکه خیلی از آن دور بودیم، باعث توقف جهان نشد
willow
زندگیاش در آن لحظه متوقف شده و نمادی بود برای تمام لحظات دیگرش؛ تمام لحظاتی که رخ داده و ممکن بود رخ بدهد. کدام زندگی میتواند از چنین اتفاقاتی بهبود یابد؟
willow