باور داشتم که بدون عشق نمیتوان چه در بهشت و چه بر روی زمین، پذیرای دیگری بود، گشودگی داشت و خود را نجات داد. باید خودت را در معرض دید بگذاری و بهمحض اینکه اینکار را میکنی، آسیبپذیر میشوی؛ حالا دیگر در خطر هستی.
کیمیا
به نظرم میآید که فکرم چیزی جدا از من است و راه خودش را میرود. بالا میرود، پایین میافتد. انگار این بالا و پایین رفتن تنها کاری است که از پسش برمیآید. برای آنکه به یادش بیاورم فکر است، به من تعلق دارد و وظیفه دارد پدیدار شود، مدادم را بالا میبرم
کاربر ۶۸۷۸۷۵۷
زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من میتوانم شعلههایی اینچنین فروزان
را در میانهٔ سینهٔ خود حمل کنم،
چرا نثار دنیا نکنم، رگههایی از سبک و سیاق فروزشش را؟
اگر عشق، شعلهای آنچنان نو که دنیا پیشازاین هرگز نظیرش را ندیده است،
در وجودم برافروخته
که در میانهاش ببالم و به آنجا روم که خود، بهتنهایی نمیتوانستم،
چرا نیفروزد رنج و قلمم را؟
و اگر دست تقدیر کافی نیست، چرا گاه و بیگاه
معجزهای که غالب میآید، درهم میشکند،
کاربر ۶۸۷۸۷۵۷
اگر آنچه گفتم برای «منِ» مذکری که مینویسد، صادق باشد، برای «منِ» مؤنث حتی صادقتر است. زنی که میخواهد بنویسد، نهتنها باید با آنچه از ادبیات به او به ارث رسیده و با آن بزرگ شده، دستوپنجه نرم کند و از میانهاش چیزی که میخواهد را برای بروز خود بیرون بکشد، بلکه باید با این حقیقت که این ارثیه، ارثیهٔ پدری است نیز روبهرو شود. باید بداند که آنچه از ادبیات برای او مانده، مردانه است و این مردانهبودن باعث میشود نتواند جملات حقیقی زنانه را به زبان بیاورد.
hannah