باور داشتم که بدون عشق نمیتوان چه در بهشت و چه بر روی زمین، پذیرای دیگری بود، گشودگی داشت و خود را نجات داد. باید خودت را در معرض دید بگذاری و بهمحض اینکه اینکار را میکنی، آسیبپذیر میشوی؛ حالا دیگر در خطر هستی.
برگک
به نظرم میآید که فکرم چیزی جدا از من است و راه خودش را میرود. بالا میرود، پایین میافتد. انگار این بالا و پایین رفتن تنها کاری است که از پسش برمیآید. برای آنکه به یادش بیاورم فکر است، به من تعلق دارد و وظیفه دارد پدیدار شود، مدادم را بالا میبرم
کاربر ۶۸۷۸۷۵۷
زنی اگر، زنی خوار و خفیف چون من
اگر من میتوانم شعلههایی اینچنین فروزان
را در میانهٔ سینهٔ خود حمل کنم،
چرا نثار دنیا نکنم، رگههایی از سبک و سیاق فروزشش را؟
اگر عشق، شعلهای آنچنان نو که دنیا پیشازاین هرگز نظیرش را ندیده است،
در وجودم برافروخته
که در میانهاش ببالم و به آنجا روم که خود، بهتنهایی نمیتوانستم،
چرا نیفروزد رنج و قلمم را؟
و اگر دست تقدیر کافی نیست، چرا گاه و بیگاه
معجزهای که غالب میآید، درهم میشکند،
کاربر ۶۸۷۸۷۵۷