بریدههایی از کتاب مزد اخلاص: زندگی نامه و خاطرات شهید علی محمد صباغ زاده
۴٫۵
(۱۵)
اعتقاد بسیار زیادی به لباس سپاه داشتند. همیشه میگفت لباس سپاه رو باید مرتب اتو کرد و پوشید. لباس فرم سپاهش را همیشه توی پلاستیک و از لباسهای دیگرش جدا میگذاشت.
یک روز از او پرسیدم: علی آقا چرا به این لباس اینقدر احترام میگذارید و از بقیهٔ لباسهات جدا میذاری؟!
گفت: این لباس سربازان آقا امام زمان (عج) است، تقدّس داره باید احترام گذاشت. وقتی هم که میخواست بخوابه، لباس سپاه رو از تنش در میآورد، میبوسید و بعد آن را کنار میگذاشت.
میگفت: وقتی این لباس تو تنم هست، مثل اینه که لباس دامادی پوشیدم. ضد انقلاب با دیدن لباس پاسداری دق میکنه
سلیمانا
ما شش هفت نفر درحالیکه چشم به آقا دوخته بودیم، با تعجب و حیرت زیر چشمی به هم نگاه کردیم!؟
پیش خودمان گفتیم: ما که پتو کنار زدیم!؟ در زیر پتو پولی وجود نداشت؟! پس این پول از کجا آمد؟
آقا مثل کسی که افکار ما را خوانده باشد نگاه عمیقی به من انداخت و فرمود: قاسمی جان، تو باید خیلی روی خودت کار کنی. اگر خودت را بسازی، میتوانی خیلی از الطاف آقا امام زمان (عج) را ببینی...
بعد دست نوازشش را بر سر حسن، پسر من که بعدها شهید شد، کشیدند و گفتند: بله، این حسن آقای شما به این لیاقت رسیده است.
قاصدک
حسن رو به من کرد و گفت: پدر میدانی در تشییع جنازهٔ آقای آخوند چه کسی شرکت کرده؟
گفتم: خوب معلومه این همه روحانی، بازاری و مردم. بعد گفتم: حسن این دیگه چه سؤالیه که از من میپرسی!؟
حسن درحالیکه اشک از چشمهایش میلغزید و چشمهایش قرمز شده بود گفت:به خدا بابا الان امام زمان (عج) در جمع عزاداران است. او هم دارد اشک میریزد. او هم دارد گریه میکند...
قاصدک
گفتم: حالا که میخواهی بروی برو، اما به قولت وفا کن و زود برگرد.
حسن لبخندی زد و گفت: باشد پدر، اگر خدا خواست، زود برمیگردم. شما مطمئن باشید. حسن خداحافظی کرد و رفت.
چهل روز تمام در انتظار حسن لحظهشماری کردیم تا بیاید و مراسم عروسی برایش بگیریم. اما خبری از او نشد که نشد!
سالگرد محمد را در مسجد نظربیگ یا همان مسجد حضرت علی (ع) گرفتیم و منتظر آمدن حسن بودیم.
در روز مراسم ناگهان صدای در حیاط بلند شد. دخترم رفت و برگشت و گفت: بابا از طرف بنیاد شهید آمدهاند.
قاصدک
اگر کسی جوش آورد، (خیلی عصبانی شد) و خودش را نگه داشت (خشمش را فرو برد)، خداوند اجر شهید به او عطا میکند. (وسائلالشیعه، ج ۱۲، ص ۱۷۹)
fatemeh
خدا هیچ وقت بد بندهاش را نمیخواد، به هیچ بندهای هم بدی نمیکنه
حسن مختاری
میدانستم توی خوابم و علی شهید شده. نگاهم توی نگاه علیمحمد قفل شده بود. علی آقا روی یک منبری از بلور بر روی آبی روان نشسته بود.
خیلی دوست داشتم حرف بزنه، چون میدونستم شهید شده. یکدفعه لبان او تکان خورد و شروع به صحبت کرد:
ـ میخوایی رمز سعادت رو بدونی!؟
ـ آره علی جان، میخوام بدونم، بهم بگو...
ـ رمز سعادت تو چند تا چیزه؛ قرآن رو یاد بگیر و باهاش مأنوس باش. زیاد نهجالبلاغه بخون و مهمتر اینکه رمز سعادت در جهاد است... اونقدر مهمه که باید بعضی وقتا به خاطرش از خانوادت هم بگذری.
ـ علی آقا اونطرف وضع چطوره، من خیلی میترسم؟!
ـ اول و آخر توکلت فقط به خدا باشه، بعدش سعی کن گناه نکنید و نماز اول وقت رو هم فراموش نکنید.
باب الجواد
جالب بود اوایلی که برای ما تو سپاه حقوق میآوردند، آقای سماوات پولها رو توی کارتن میگذاشت و میبردند تو اتاق و به نوبت بچهها میرفتند داخل و هر کس به اندازهٔ نیازش حقوق بر میداشت!
باور کنید یه بار آقای سماوات میگفت: این ماه نه تنها از پول کارتن کم نشده، بلکه اضافه هم شده!
باب الجواد
من شاهد بودم و بیست نفر دیگر را هم میتوانم معرفی کنم که آنها هم شاهد صحنهٔ آن شب بودند. از یک ظرف کوچک که به قول آشپز ظرفیت پنجاه نفر را داشت، پانصد نفر غذا میل کردند و سیر شدند و رفتند!!
حسن مختاری
همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخوند اعتقاد داشت صبحش رو با امام حسین (ع) شروع کنه.
علی حیدری
«بندهٔ من، تو برای من باش، من و همهٔ عالم برای تو هستیم!»
erfan
عروس... دیشب خواب امام زمان (عج) رو دیدم؛ خواب دیدم علی رو شفا دادند. خیالت راحت، علی خوب میشه.
حسن مختاری
دیشب علی آقا رو تو خواب دیدم که توی یه باغ با صفایی بود. کنارش هم دو تا باغ خیلی زیبا بود.
به من یه سبد داد و گفت: هر چی میتونی از این میوهها بچین و ببر. گفتم: من میخوام از اون یکی باغ میوه بچینم.
گفت که نه نمیشه، اون باغها یکی مال مادرمه یکی هم مال پدرمه.
حسن مختاری
«وَ أَهْلُ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ» «جود» یعنی میدهد. «جبروت» یعنی جبران میکند.
اگر یک وقتی نفستان هیجانی شد، اگر یک جایی خودتان را نگه داشتید، خدا جبران میکند. «وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یغْفِرُون» (شوری، ۳۷) وقتی عصبانی شدی، خودت را نگه دار. علامت مؤمن این است.
یکی از خطرها نفس است. خدایا هر چه تا به حال دنبال نفس رفتیم این گذشتهٔ ما را ببخش و بیامرز. از این به بعد یک ایمانی به ما بده که وقتی نفسمان هیجانی میشود با آن ایمان و تقوا نفسمان را مهار کنیم.
اگر کسی جوش آورد، (خیلی عصبانی شد) و خودش را نگه داشت (خشمش را فرو برد)، خداوند اجر شهید به او عطا میکند. (وسائلالشیعه، ج ۱۲، ص ۱۷۹)
قریشی
با تلاش زیاد و اصرار دوستان استخدام نیروی هوایی شد. چند روزی رفت پادگان، پدرش رفت تا حال و احوالی ازش بگیره، بعد از چند روز دیدم که با هم برگشتند!
از طرفی خوشحال بودم که دوباره علی برگشته خونه، از طرفی ناراحت که.گفتم: علی جان، چرا برگشتی؟! من آرزو داشتم که شما خلبان بشی، من بهت افتخار کنم.
گفت: مادر من، اگه برم حمالی از اونجا بهتره! افسر این شاه ملعون نمیشم، نون این دولت ظالم خوردن نداره.
علتش رو نگفت. اما بعدها فهمیدم که جوّ فرهنگی بین همافرها بسیار نامناسب بود و علی نتوانسته بود اونجا دوام بیاره و از اونجا استعفا داد.
علی حیدری
حجم
۸٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۸٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان