
بریدههایی از کتاب خار و میخک
نویسنده:یحیی السنوار
مترجم:اسماء خواجه زاده
انتشارات:انتشارات کتابستان معرفت
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۶۷ رأی
۴٫۳
(۲۶۷)
«به خدا یک دقیقه زندگی با عزت و کرامت از هزار سال زندگی مثل قیرِ کف پوتین سربازان رژیم اشغالگر بهتر است.»
marziyeh
گفتم: هیچوقت هم عاشق نشدهای؟ گفت: راستش را میخواهی؟ گفتم: بله. گفت این مسأله پیچیده و طولانی است. تقریباً پنج سال پیش دختری را دیدم که فکر میکردم از او خوشم میآید. رفتوآمدش را زیر نظر گرفتم و حس کردم دوستش دارم و او هم مرا دوست دارد، اما فقط در همین حد. وقتی شروع کردم به نماز خواندن و مسجدی شدم، فهمیدم قبل از اینکه فکر جدی برای ازدواج داشته باشی این روابط ممنوع است. برای همین دیگر برای اینکه او را ببینم سر راهش نرفتم، ولی حس میکردم دلم هنوز پیش اوست و فکر نمیکردم از نظر دینی مشکلی داشته باشد.
saqqa
احمد! من بعد از اینکه با تمام گوشت و پوستم عاشق شدم، تصمیم گرفتم این ریسمان را قطع کنم. حتی با اینکه رابطهام با او از دایرهای عفت و حد مجاز خارج نشد و یک کلمه هم با او حرف نزدم از عمق جان عاشقش بودم! وقتی با پافشاری آن حس سنگین و تند فکرها مواجه شدم، از خودم پرسیدم: آیا واقعاً عاشقش هستم؟ و خودم جواب دادم: قطعاً. آن موقع به خودم گفتم: مثل تعهدهایی که در زندگی ما فلسطینیها جریان دارد، اگر عشقت صادقانه باشد باید فداکاری کنی و هرچه درِ فساد و شر را به رویت باز میکند ببندی. هرچیزی که تصویر یا چهره محبوب را مخدوش میکند، حتی نسیمهایی که به صورت محبوب میخورد یا با احساساتش بازی میکند باید متوقف شود. ما مثل بقیه نیستیم احمد! شبت به خیر.
saqqa
پرسیدم: فکر نمیکنی زیادهروی میکنی؟ آنقدر که من میدانم انقلابیون، عاشق و ادیب بودهاند. خندید و گفت: درست است. درست است احمد! اما برای ما نه. در مورد ملت فلسطین این درست نیست. درباره انقلابیون ویتنام و کوبا و چین کمونیست درست است، اما ظاهراً تقدیر ما این است که فقط با یک عشق زندگی کنیم، عشق این سرزمین، مقدسات، خاک و پرتقالش. ظاهراً این سرزمین نمیخواهد هیچ رقیبی در میان عاشقانش داشته باشد و عشق را فقط برای خودش میخواهد.
saqqa
«به خدا یک دقیقه زندگی با عزت و کرامت از هزار سال زندگی مثل قیرِ کف پوتین سربازان رژیم اشغالگر بهتر است.»
مصطفی پندار
یکی از شعارهای جنبش فتح این است که زمین را فقط مردانش آزاد میکنند و همانطور که اجدادمان گفتهاند: «زمین را فقط گوسالههای خودش شخم می زنند.
روچک
دختران اردوگاه ظاهر طبیعی خودشان را داشتند، بدون هیچ آرایش یا عمل زیبایی یا حتی کارهای اولیهای مثل بند انداختن و ابرو برداشتن. با این حال معمولاً مثل ماه بودند و از آن زیباتر اینکه اکثرشان بسیار با حیاء بودند و اگر یکی از آنها سؤالی میپرسید چشم به زمین میدوخت و اگر تصادفاً با پسری چشم در چشم میشد فوراً سرش را پایین میانداخت و گونههایش قرمز میشد و این بر زیبایی او میافزود.
hosainmohammadi17
مادرم سبد را آورد و محتویاتش را خالی کرد. داخل یکی از پاکتها سیب قرمز بزرگی بود که تا آن موقع مثلش را ندیده بودیم و مزه آن را نچشیده بودیم. ما در طول عمرمان فقط دو سه بار سیب خورده بودیم که آن هم این شکلی نبود. در پاکت دومی میوه دیگری بود که آن موقع اسمش را نمیدانستیم و وقتی بزرگ شدم فهمیدم اسمش آلو است.
maede Ak
اکثر پسرها و دخترهای اردوگاه اهل رابطههای عاشقانه نبودند چون قوانین محلات در اردوگاه میگفت با دخترهای همسایه باید مثل خواهرهایت رفتار کنی. مادرم همیشه به برادرها و خواهرهایم نسبت به رابطه با جنس مخالف هشدار میداد و خیلی وقتها به برادرهایم میگفت به دخترهای همسایهها نگاه نکنند و با آنها حرف نزنند و هشدار میداد مزاحم ناموس مردم نشوید چون مردم مزاحم ناموستان میشوند، حتی اگر کسی فکر کند خودش باهوشترین آدم است.
hosainmohammadi17
گفت: احمد! آنها ما را دستگیر و بازجویی کردند و به تله بردند تا بفهمند آیا ما او را کشتهایم یا جایش را میدانیم یا نه؟ فقط همین نبوده، بلکه این خائن را پیش ما فرستادند تا ما را تخلیه اطلاعاتی کند. آنها تا وقتی مطمئن نشوند ما هیچ ارتباطی با موضوع نداریم و واقعاً نمیدانیم او کجاست، ولمان نمیکنند. اینطوری دست از جستجو برمیدارند و ما با یک سنگ دو نشان زدهایم. هم از جاسوس بودن و خیانت او مطمئن شدیم و هم از او استفاده کردیم تا اطلاعات غلط به آنها برسانیم و شرشان را از سرمان کم کنیم.
شگفتزده گفتم: به خدا که تو مصیبتی. لبخند زد و زیر لب گفت: لطف خداست.
saqqa
کسانی که میگویند ملت ما خسته شده، مشتی صاحبمنفعتان سیاسی یا اقتصادی هستند و تعدادشان کم است. ملت صبور ما آماده است تا هرچه دارد را در راه عزت، کرامت و مقدساتش فدا کند.
ناشناس
ابراهیم اسم دخترش را «اسراء» گذاشت و وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت: برای اینکه هربار میبینمش یادم بیاید چه وظیفهای نسبت به سرزمین اسراء، معراج و مسجد الاقصی دارم.
روچک
میگفت تا کی قرار است پنهان شویم و از سرنوشتمان فرار کنیم؟ حالا دیگر نه مرگ خوب است نه زندگی.
دانشجو شیمی
مقاومت هیچوقت صرفاً به وضعیت مادی مردم ارتباط نداشت، بلکه باتعلق ملی و حس انجام وظیفه گره خورده بود و شرایط سخت این احساسات را رشد میداد.
فلانی
«اسلحه ام را بیاور ای ایستاده بر در، اسلحه ام را بیاور، هرگز آرام نخواهم گرفت ای شادی دل من، هرگز آرام نخواهم گرفت، اسلحه ام را برمیدارم، و آنکه تشنه خون من است را می کشم، و با آتش و خون خود پیروزی ام را رقم میزنم، اسلحه ام را بیاور، اسلحه ام را بیاور ای ایستاده بر در
یا.میم.صدر
ما این مدت فقط با تخم مرغ و عدس و لوبیا و زیتون سر کردیم و با اینکه میترسیدیم، اینها جزء خوشمزهترین غذاهایی بود که از زمان شروع اشغال خورده بودیم، چون همه تحت حمایت تفنگهای مقاومت احساس غرور میکردند.
فلانی
ابراهیم لبخند زد: عمه! ظاهراً من حرفی را که سالها سعی کردم نگویم الان باید بگویم. تو هم گوش بده مریم. من آنجا ایستاده بودم و در باز بود، برای همین مرا هم صدا زد: تو هم گوش بده احمد. من راهم را انتخاب کردهام و این مربوط به امروز نیست. سالهاست. از همان روز که شنیدم برادرم حسن با زنی یهودی ازدواج کرده و در تلآویو با او زندگی میکند راهم را انتخاب کردم. آن روز من سمت جهاد و مقاومت را انتخاب و در مسیر آن حرکت کردم. این راه را ادامه خواهم داد و چیزی مانع من نخواهد شد. برای همین هم تصمیم گرفتم در دانشگاه اسلامی درس بخوانم نه هیچ دانشگاه دیگری و محمود هم آن روز از من عصبانی شد. بعد هم تصمیم گرفتم به جای کار در سعودی یا کویت در غزه بنایی کنم و عمه از من ناراحت شد.
masom
همانطور که مادرم همیشه میگفت «مردان مردان را زنده نگه می دارند». انگار پیروزی نبرد کرامت امید و آمادگی را در جان عده زیادی زنده کرده بود.
الف. میم
درباره تعریف شهید در اسلام حرف زد و گفت کسی که میجنگد تا کلمه الله بالا باشد، در راه خدا حرکت کرده و این تعریف شرعی معنای شهید است، اما آنچه مردم در اصطلاح به آن شهید میگویند چیز دیگری است.
hosainmohammadi17
«تفنگم را بیاور ای ایستاده بر در، تفنگم را بیاور تا سرزمینم را آزاد کنم ای ایستاده بر در، سرزمینم را آزاد کنم، ای عزیزترین عزیزانم ای ایستاده بر در، ای ایستاده بر در، ای عزیزترین عزیزانم»
masom
اگر مردان اراده و آمادگی مرگ داشته باشند، هیچچیز نمیتواند مقابل آنها بایستد و پیروزی قطعاً با آنها خواهد بود.
کتاب دوست
تو را از چشمهایت شناختم، چون چشمها دروغ نمیگویند عماد! چشمها دروغ نمیگویند پسرم!
معصومه
باید درس بخوانید تا «بچه آدم» شوید.
فلانی
یحیی در خانهای واقع در مجتمع مسکونی بیت لاهیا پنهان شده بود. سازمان اطلاعات اسرائیل موفق شد این خانه را پیدا کند و از طریق یکی از جاسوسهایش موبایلی را به دست صاحبخانه رساند و موبایل در اختیار یحیی قرار گرفت و او برای تماس با خانوادهاش در کرانه باختری از آن استفاده میکرد. تلفن خراب شد و صاحبش آن را برد و تعمیر کرد و به یحیی برگرداند تا با پدرش تماس بگیرد.
روز جمعه (۵/۱/۱۹۹۶) با اولین کلماتی که یحیی بر زبان آورد موبایل را کنار گوش او منفجر کردند و سر او هم منفجر شد.
Zeinab
روزهای اول سیاه و سنگین و دلگیر میگذشت، اما ظاهراً ما قدرت سازگاری با هر مصیبتی را، هرقدر هم بزرگ، پیدا کرده بودیم.
sadinam3@gmail.com
به اذن خدا در آینده اتفاقهای بیشتری میافتد. به خدا من میبینم که روزهای آینده تمام زمین ما زیر پای اشغالگران آتش گرفته است. من آنها را میبینم که به خودشان لعنت میفرستند که امروز پا به خاک ما گذاشتند و مقدساتمان را اشغال کردند.
الف. میم
خیلی طول نمیکشد که رسوا شوید و بدانید که یهودیان فریبتان دادهاند و شما را به کمینگاههای خودشان کشیدهاند. اینها آدمهای بیگناه را کشند و با خدا و رسولش جنگیدهاند و عهد و ذمهای سرشان نمیشود. تو خیال میکنی که آنها در چیزی که اسمش را گذاشتهاند مذاکرات حل نهایی، از قدس یا شهرکها کنارهگیری میکنند؟! به مرزهای پنجم حزیران یا غیر آن برمیگردند؟! اینها همهاش فقط تلاش برای تجزیه صفوف فلسطینی ماست و اینکه ما خودمان به همدیگر ضربه بزنیم و منفعت عالی وطنی را خراب کنیم.
الف. میم
از آن جمع پانزده نفر را جدا کرده و کنار دیوار نگه داشتند. افسر به چند سرباز دستور داد. آنها تفنگهایشان را بالا آوردند، روی زانو نشستند، به سمت این پانزده نفر نشانه گرفتند و شلیک کردند. بقیه را هم که عرق از رویشان میچکید، با چشمها و دستهای از پشت بسته سوار اتوبوس کردند و به مرزهای مصر بردند. آنجا سربازان به آنها دستور دادند از مرز وارد مصر شوند و گفتند به هرکه جلو نرود یا به پشت سرش نگاه کند، آنقدر تیراندازی میکنند تا بمیرد.
maede Ak
عماد لبخند زد و گفت:
ای یومی من الموت افر
یوم لا یقدر ام یوم قدر
یوم لا یقدر لا ارهبه
و من المقدور لا ینجور الحذر
روچک
تفنگ بعد از بیست واندی سال داخل زمین، زنگ زده بود. اما تفنگ خوب و حتی فوقالعادهای بود. پرسیدند: در مقابلش چه میخواهی؟ حاجی قیمتش چند است؟ اشک در چشم پیرمرد حلقه زد و گفت: قیمتش خیلی زیاد است! ابراهیم کلاًفه پرسید: چقدر میخواهی؟ پیرمرد همانطور که اشک میریخت گفت: قیمتش این است که برای رضای خدا در راه مقاومت علیه رژیم اشغالگر از آن استفاده کنی. من بهای محافظت و تحویل ندادنش به سازمان اطلاعات را با گذراندن ماههای مدید در بازجویی لعنتی و سالها زندان پرداخت کردهام. ابراهیم سر پیرمرد را بوسید و گفت به اذن خدا همین کار را خواهند کرد. بعد از او خواست برایشان دعا کند و راه افتادند. مرد نگاهش را به سمت آسمان برد و گفت: اللهم انصرهم وسدد رمیهم.
saqqa
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۳۰%
تومان