بریدههایی از کتاب خار و میخک
نویسنده:یحیی السنوار
مترجم:اسماء خواجه زاده
انتشارات:انتشارات کتابستان معرفت
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۰ رأی
۴٫۳
(۲۲۰)
گفتم: هیچوقت هم عاشق نشدهای؟ گفت: راستش را میخواهی؟ گفتم: بله. گفت این مسأله پیچیده و طولانی است. تقریباً پنج سال پیش دختری را دیدم که فکر میکردم از او خوشم میآید. رفتوآمدش را زیر نظر گرفتم و حس کردم دوستش دارم و او هم مرا دوست دارد، اما فقط در همین حد. وقتی شروع کردم به نماز خواندن و مسجدی شدم، فهمیدم قبل از اینکه فکر جدی برای ازدواج داشته باشی این روابط ممنوع است. برای همین دیگر برای اینکه او را ببینم سر راهش نرفتم، ولی حس میکردم دلم هنوز پیش اوست و فکر نمیکردم از نظر دینی مشکلی داشته باشد.
saqqa
«به خدا یک دقیقه زندگی با عزت و کرامت از هزار سال زندگی مثل قیرِ کف پوتین سربازان رژیم اشغالگر بهتر است.»
marziyeh
احمد! من بعد از اینکه با تمام گوشت و پوستم عاشق شدم، تصمیم گرفتم این ریسمان را قطع کنم. حتی با اینکه رابطهام با او از دایرهای عفت و حد مجاز خارج نشد و یک کلمه هم با او حرف نزدم از عمق جان عاشقش بودم! وقتی با پافشاری آن حس سنگین و تند فکرها مواجه شدم، از خودم پرسیدم: آیا واقعاً عاشقش هستم؟ و خودم جواب دادم: قطعاً. آن موقع به خودم گفتم: مثل تعهدهایی که در زندگی ما فلسطینیها جریان دارد، اگر عشقت صادقانه باشد باید فداکاری کنی و هرچه درِ فساد و شر را به رویت باز میکند ببندی. هرچیزی که تصویر یا چهره محبوب را مخدوش میکند، حتی نسیمهایی که به صورت محبوب میخورد یا با احساساتش بازی میکند باید متوقف شود. ما مثل بقیه نیستیم احمد! شبت به خیر.
saqqa
پرسیدم: فکر نمیکنی زیادهروی میکنی؟ آنقدر که من میدانم انقلابیون، عاشق و ادیب بودهاند. خندید و گفت: درست است. درست است احمد! اما برای ما نه. در مورد ملت فلسطین این درست نیست. درباره انقلابیون ویتنام و کوبا و چین کمونیست درست است، اما ظاهراً تقدیر ما این است که فقط با یک عشق زندگی کنیم، عشق این سرزمین، مقدسات، خاک و پرتقالش. ظاهراً این سرزمین نمیخواهد هیچ رقیبی در میان عاشقانش داشته باشد و عشق را فقط برای خودش میخواهد.
saqqa
«به خدا یک دقیقه زندگی با عزت و کرامت از هزار سال زندگی مثل قیرِ کف پوتین سربازان رژیم اشغالگر بهتر است.»
مصطفی پندار
یکی از شعارهای جنبش فتح این است که زمین را فقط مردانش آزاد میکنند و همانطور که اجدادمان گفتهاند: «زمین را فقط گوسالههای خودش شخم می زنند.
روچک
مادرم سبد را آورد و محتویاتش را خالی کرد. داخل یکی از پاکتها سیب قرمز بزرگی بود که تا آن موقع مثلش را ندیده بودیم و مزه آن را نچشیده بودیم. ما در طول عمرمان فقط دو سه بار سیب خورده بودیم که آن هم این شکلی نبود. در پاکت دومی میوه دیگری بود که آن موقع اسمش را نمیدانستیم و وقتی بزرگ شدم فهمیدم اسمش آلو است.
maede Ak
اکثر پسرها و دخترهای اردوگاه اهل رابطههای عاشقانه نبودند چون قوانین محلات در اردوگاه میگفت با دخترهای همسایه باید مثل خواهرهایت رفتار کنی. مادرم همیشه به برادرها و خواهرهایم نسبت به رابطه با جنس مخالف هشدار میداد و خیلی وقتها به برادرهایم میگفت به دخترهای همسایهها نگاه نکنند و با آنها حرف نزنند و هشدار میداد مزاحم ناموس مردم نشوید چون مردم مزاحم ناموستان میشوند، حتی اگر کسی فکر کند خودش باهوشترین آدم است.
hosainmohammadi17
دختران اردوگاه ظاهر طبیعی خودشان را داشتند، بدون هیچ آرایش یا عمل زیبایی یا حتی کارهای اولیهای مثل بند انداختن و ابرو برداشتن. با این حال معمولاً مثل ماه بودند و از آن زیباتر اینکه اکثرشان بسیار با حیاء بودند و اگر یکی از آنها سؤالی میپرسید چشم به زمین میدوخت و اگر تصادفاً با پسری چشم در چشم میشد فوراً سرش را پایین میانداخت و گونههایش قرمز میشد و این بر زیبایی او میافزود.
hosainmohammadi17
گفت: احمد! آنها ما را دستگیر و بازجویی کردند و به تله بردند تا بفهمند آیا ما او را کشتهایم یا جایش را میدانیم یا نه؟ فقط همین نبوده، بلکه این خائن را پیش ما فرستادند تا ما را تخلیه اطلاعاتی کند. آنها تا وقتی مطمئن نشوند ما هیچ ارتباطی با موضوع نداریم و واقعاً نمیدانیم او کجاست، ولمان نمیکنند. اینطوری دست از جستجو برمیدارند و ما با یک سنگ دو نشان زدهایم. هم از جاسوس بودن و خیانت او مطمئن شدیم و هم از او استفاده کردیم تا اطلاعات غلط به آنها برسانیم و شرشان را از سرمان کم کنیم.
شگفتزده گفتم: به خدا که تو مصیبتی. لبخند زد و زیر لب گفت: لطف خداست.
saqqa
کسانی که میگویند ملت ما خسته شده، مشتی صاحبمنفعتان سیاسی یا اقتصادی هستند و تعدادشان کم است. ملت صبور ما آماده است تا هرچه دارد را در راه عزت، کرامت و مقدساتش فدا کند.
ناشناس
ابراهیم اسم دخترش را «اسراء» گذاشت و وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت: برای اینکه هربار میبینمش یادم بیاید چه وظیفهای نسبت به سرزمین اسراء، معراج و مسجد الاقصی دارم.
روچک
میگفت تا کی قرار است پنهان شویم و از سرنوشتمان فرار کنیم؟ حالا دیگر نه مرگ خوب است نه زندگی.
دانشجو شیمی
«اسلحه ام را بیاور ای ایستاده بر در، اسلحه ام را بیاور، هرگز آرام نخواهم گرفت ای شادی دل من، هرگز آرام نخواهم گرفت، اسلحه ام را برمیدارم، و آنکه تشنه خون من است را می کشم، و با آتش و خون خود پیروزی ام را رقم میزنم، اسلحه ام را بیاور، اسلحه ام را بیاور ای ایستاده بر در
یا.میم.صدر
ما این مدت فقط با تخم مرغ و عدس و لوبیا و زیتون سر کردیم و با اینکه میترسیدیم، اینها جزء خوشمزهترین غذاهایی بود که از زمان شروع اشغال خورده بودیم، چون همه تحت حمایت تفنگهای مقاومت احساس غرور میکردند.
فلانی
مقاومت هیچوقت صرفاً به وضعیت مادی مردم ارتباط نداشت، بلکه باتعلق ملی و حس انجام وظیفه گره خورده بود و شرایط سخت این احساسات را رشد میداد.
فلانی
همانطور که مادرم همیشه میگفت «مردان مردان را زنده نگه می دارند». انگار پیروزی نبرد کرامت امید و آمادگی را در جان عده زیادی زنده کرده بود.
الف. میم
ابراهیم لبخند زد: عمه! ظاهراً من حرفی را که سالها سعی کردم نگویم الان باید بگویم. تو هم گوش بده مریم. من آنجا ایستاده بودم و در باز بود، برای همین مرا هم صدا زد: تو هم گوش بده احمد. من راهم را انتخاب کردهام و این مربوط به امروز نیست. سالهاست. از همان روز که شنیدم برادرم حسن با زنی یهودی ازدواج کرده و در تلآویو با او زندگی میکند راهم را انتخاب کردم. آن روز من سمت جهاد و مقاومت را انتخاب و در مسیر آن حرکت کردم. این راه را ادامه خواهم داد و چیزی مانع من نخواهد شد. برای همین هم تصمیم گرفتم در دانشگاه اسلامی درس بخوانم نه هیچ دانشگاه دیگری و محمود هم آن روز از من عصبانی شد. بعد هم تصمیم گرفتم به جای کار در سعودی یا کویت در غزه بنایی کنم و عمه از من ناراحت شد.
masom
«تفنگم را بیاور ای ایستاده بر در، تفنگم را بیاور تا سرزمینم را آزاد کنم ای ایستاده بر در، سرزمینم را آزاد کنم، ای عزیزترین عزیزانم ای ایستاده بر در، ای ایستاده بر در، ای عزیزترین عزیزانم»
masom
اگر مردان اراده و آمادگی مرگ داشته باشند، هیچچیز نمیتواند مقابل آنها بایستد و پیروزی قطعاً با آنها خواهد بود.
کتاب دوست
از آن جمع پانزده نفر را جدا کرده و کنار دیوار نگه داشتند. افسر به چند سرباز دستور داد. آنها تفنگهایشان را بالا آوردند، روی زانو نشستند، به سمت این پانزده نفر نشانه گرفتند و شلیک کردند. بقیه را هم که عرق از رویشان میچکید، با چشمها و دستهای از پشت بسته سوار اتوبوس کردند و به مرزهای مصر بردند. آنجا سربازان به آنها دستور دادند از مرز وارد مصر شوند و گفتند به هرکه جلو نرود یا به پشت سرش نگاه کند، آنقدر تیراندازی میکنند تا بمیرد.
maede Ak
درباره تعریف شهید در اسلام حرف زد و گفت کسی که میجنگد تا کلمه الله بالا باشد، در راه خدا حرکت کرده و این تعریف شرعی معنای شهید است، اما آنچه مردم در اصطلاح به آن شهید میگویند چیز دیگری است.
hosainmohammadi17
عماد لبخند زد و گفت:
ای یومی من الموت افر
یوم لا یقدر ام یوم قدر
یوم لا یقدر لا ارهبه
و من المقدور لا ینجور الحذر
روچک
تو را از چشمهایت شناختم، چون چشمها دروغ نمیگویند عماد! چشمها دروغ نمیگویند پسرم!
معصومه
مادرم از محمود و حسن خواست روی سکو بروند، روی صندلی خودشان بنشینند و منتظر شوند عروسشان بیاید و کنارشان بنشیند و مراسم طبق روال انجام شود. محمود مشکلی نداشت، اما حسن قاطعانه رد کرد و گفت: مادر! چطور جایی بنشینم که زنان جلویم میرقصند؟ حرام است. مادرم که غافلگیر شده بود از او خواهش میکرد و میگفت امروز روز شادی ماست و من تمام عمر منتظرش بودهام. محمود هم سعی میکرد حسن را راضی کند که شادی و عروسی را خراب نکند، اما حسن قبول نکرد.
گفتگو طولانی شد. در نهایت فاطمه راه حل میانهای پیشنهاد داد و گفت محمود و حسن نیم ساعت کنار عروسشان بنشینند و در این نیم ساعت زنان نرقصند و فقط آواز و هلهله بخوانند.
hosainmohammadi17
گفتم: مطمئنم اغراق میکنی و مفاهیم دینی و احکام شرعی را با اقدامات رژیم و مزدورانش قاتی میکنی و بار فکرهایت سنگینتر میشود. لبخند زد: چه کسی گفته میشود مفاهیم دینی را از واقعیت زندگی و اثراتش جدا کرد؟
hana18
مردم! این یهودیها سرزمین ما را اشغال کردند، ما را از آن بیرون انداختند، مردان ما را کشتند و ناموس ما را هتک کردند، اما بین ما آدمهایی هستند که آمادهاند تا علیه فداییها با آنها همکاری کنند. فداییها که جانشان را در دست گرفتهاند.
فلانی
باید درس بخوانید تا «بچه آدم» شوید.
فلانی
فرماندار تغییر شیوه داد و گفت شما بهعنوان یک ملت تحت اشغال چطور استقلال میخواهید، در حالی که با خودتان میجنگید و مبارزه میکنید. شما ملتی هستید که لیاقت زندگی ندارد و شما و شما و شما... .
hosainmohammadi17
مرد گفت: چیزهایی را که درباره عملیاتهایتان میگویند از بچهها و اخبار شنیده و در ذهنم چشمهای آن مجاهد را تصور کرده بودم. وقتی دیدمتان و بوی باروت را استشمام کردم، تو را از چشمهایت شناختم، چون چشمها دروغ نمیگویند عماد! چشمها دروغ نمیگویند پسرم!
masom
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۳۴,۵۰۰۷۰%
تومان