راستاش نه روزی که دنیا آمدم یادم هست نه شش ماه اول عمرم تو این دنیا را. از آن موقع خاطرهای ندارم، اما خب معلوم است که آن موقع زنده بودهام؛ چون اگر آن موقع آنجا نبودم که نمیشد الان زنده باشم.
rezahasibi
وقتی به دنیا آمدم، سنی نداشتم. یک روزم هم نشده بود. تا ششماهگی، هیچچی از خودم نمیدانستم و نمیدانستم کی به کی است. البته که عقل و شعور یواشیواش و آهستهوپیوسته برادر مغز هر آدمی میشود. آن سال را خوابیدهبهپشت سر کردم، چشمهام به دور و بر میچرخیدند و این ور و آن ور میرفتند. مادرم را تو خانه جلو چشمام میدیدم. یک زن خوب، استخواندرشت، ساکت با هیکل گنده و سینههای بزرگ بود.
rezahasibi
دویست متر دورتر از خانهٔ ما پایین جاده یک خانهٔ دیگر هم بود. یک روز که بوی خانهمان بدجور بلند شده بود، اهالی آن خانه کلاً غیبشان زد و رفتند آمریکا و دیگر هم برنگشتند. مردم میگفتند قبلِ رفتن گفتهاند ایرلند کشور خوبی است، اما هواش زیادی تندوتیز است.
rezahasibi
عجیبه که تو این زندگی تقدیر چهجوری آدمها رُ از کار بد میکشونه به کار خوب و دوباره از کار خوب میکشونه به کار بد.
نفس
خیلی چیزها هست که ماها عقلمون بِش نمیرسه و هیچوقت هم قرار نیس حالیمون بشه.
نفس
البته تا حالا نشنیدم کسی گفته باشد که خانهای هم پیدا میشود که مثل خانهٔ ما رو به کرهٔ زمین باشد.
نفس
تو این گوشهٔ این مملکت، گِیلها زندگی میکنن و گِیلها نمیتونن از سرنوشتشون فرار کنن؟ همیشه گفتن و نوشتن که هر پسربچهٔ گِیلی روز اول مدرسه باید کتک بخوره چون انگلیسی حالیش نمیشه و اسم خارجیش رو هم نمیدونه و هیچکس هم سرسوزن بهش احترام نمیذاره چون تا مغز استخونش گِیلیه. تو روز اول مدرسه هیچ خبری نیست جز کتک و انتقام و مسخرهبازی جمز اُدانل.
نفس